۶ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

نامه های دربه‌در - نامه دوم: جاده‌ی درختی

یچیزی را می‌دانستی سپینود؟ اینکه یک راهِ درختیِ دلربا درست مثل همانی که در اَوِنلی وجود داشت، جایی در جاده‌ی شهر ما تا خانه‌ی مادربزرگ قرار دارد؟ دلم می‌خواست دستت را می‌گرفتم؛ می‌شدیم درست مثل آنه و دایانا بعد می‌دویدیم و می‌شکافتیم هوای روبه رویمان را تا برسیم به آخرِ مجهولِ جاده رویاها؛ یک ماجراجویی دخترانه می‌ساختیم و فارغ از بازیچه های پرهیاهوی زندگی، قهقهه می‌زدیم بر رنجِ دنیا. موهایمان را می‌آویختیم بر شاخه‌ی درخت ها و پرمی‌کردیم ریه هایمان را با عطر سبزه ها. دَف می‌زدیم با رقص دامن‌مان در باد و هم آواز می‌شدیم با نغمه چکاوک ها. سفره ای پهن می‌کردیم به صرف شعر؛ می‌خواندیم برای هم، برایِ سوسن ها. بعد زیرِ چترِسبزِ برگ ها، نثرِ خیالِ مان را به دست خوابِ پرحادثه می‌سپردیم تا بخواند برای‌مان؛ از شادمانه دویدن، از کودکانه زیستن. من این خیالِ شیرین را به اندازه نامه هایی که برای تو می‌نویسم دوست دارم. من نفیِ حدها و گذر از محدودیت ها را، دوشادوشِ خیال دوست دارم.

 

+ هنوزم وقتی آهنگ کارتونش رو می‌شنوم این جمله یادم میاد:

"آنه ! تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود"

 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی

    کاش نسیم جای باد، دفترم را می‌خواند

    باد 
    بیرحمانه ورق زد برگ دفتر عشق 
    آن دم که بین صخره ها
    مرگ را چون نغمه خواند
    از آن به بعد، 
    به سانِ دره در عمق
    قله را حسرت سوزناک برم
    همچو‌ ماهی در تالاب شب
    توشهٔ دلتنگی خورشید بر دوش کشم
    شاید روزی
     سرنوشت موج با بوسیدن ساحل تقدیر شود
    اما
    کی برفت بر دفتر تقدیر این جمله که گفت:
    «فصل هجر ماه و مهر با بهار وصل تفسیر شود»
    ناگاه
    دیدم باد، آرام وزید بر رخِ یار 
    شبنمی گوشه چشمش آویخت
    ز گلزار لبش، 
    شاخه گلی را برچید
    بیامد نزد من
    گل را به دستم داد و گفت:
    «سلامت را به دلدارت رساندم
    گونه اش را ناز کردم
    اشک از چشمش گرفتم
    بیاوردم برایت
    تا بریزم بر دل و جانی که خاکستر شد از عشق»
    اشک را بگرفتم از باد
    ریختم بر زخم دل
    سوختم من 
    سوختم من
    سوختم
    ناگهان 
    دلم از چشم چکید
    خونین بود
    ریختم بر گلِ گلزار لبش
    تازه شد ،
    و به رویم خندید
    خدا را شکر 
    او که در کشکول من روز ازل
    گوهر عشق نهاد و به وجود تهی ام معنا داد...

     

    +این غزل رو بسی دوست :)

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی

    نامه های دربه‌در - نامه اول: خانه پرمهرِ مادربزرگ

    سپینود عزیز من! می‌ترسم وقتی از خانه بیرون می‌رفتی تا نامه ام را بگیری، سرما دستی به پهلو هایت کشیده باشد و بیمار شوی؛ برای همین این نامه را وقتی بخوان که با جامه ای پشمی، پشت همان پنجره‌ی خاتم کاری شده‌یِ پرخاطره نشسته‌ای و اشک های یخ زده‌ی آسمان را می‌بینی که چگونه بر گونه هایِ زمینِ شهرِ وایت رز چکیده اند. چایت را هم تلخ بنوش چون طعم این نامه برایت نباتِ ناب خواهدبود.
    دیروز، وقتی پس از دوماه، پشت در سفید و شیار شیارِ خانه مادربزرگ ایستادم، احساس می‌کردم قلبم محکم تر از همیشه به قفس می‌کوبد. مادر بزرگ مرا که دید، آغوش گشود ، بوسه های پر مهرش را روانه گونه هایم کرد و من دلم را از عزای دلتنگی به در آوردم. بعد، مادربزرگ با لبخند شیرینی گفت: «کجایی دختر، چه عجب یاد ما کردی!» سربه‌زیر جواب دادم:«شرمنده‌م نکن مامان‌بزرگ. از این به بعد بیشتر سر می‌زنم.»
    در خانه می‌گشتم و شرح روزگار، از دیوار هایِ پوشیده با عکس های قدیمی می‌پرسیدم. کاشی به کاشی این خانه، در خودش خاطراتِ دلارامِ کودکی ام را حفظ کرده و با من پیوند دیرینه ای دارد. همیشه وقتی در حرارتِ ناجوانمردانه تابستان به این خانه می‌آمدیم، مادربزرگ با یک پارچ شربت آلبالوی خنک و چند لیوان پیش‌مان می‌آمد. در زمستان هم وقتی منِ بچه مدرسه‌ای، دفتروکتابم را در طبقه بالای خانه پهن می‌کردم و از سوزِسرما، پتو پیچ شده درس می‌خواندم، مادربزرگ می‌آمد و با لهجه غلیظ ترکی می‌گفت:«بالام جان نیه بوجور اُتوروپسان؟ دِمیسَن سواوخ دَیَرسَن؟ (چرا اینجوری نشستی؟ نمیگی سرما می‌خوری؟) ».  می‌گفتم: «مامان‌بزرگ بزن کانال فارسی. من متوجه نمیشم.» او هم از روی تأسف آهی می‌کشید و زیر لب، ترکی- فارسی چیز هایی می‌گفت. بعد با یک بخاری برقی کوچک می‌آمد و پس از چند توصیه ایمنی، دوباره از پله ها پایین می‌رفت. من هم در دل قربون صدقه‌اش می‌رفتم و کمی شرمنده می‌شدم از اینکه این همه پله را بخاطر من بالا آمده بود. طبقه دوم خانه مادربزرگ، همیشه مخفی‌گاه من در بچگی بود. وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت، به آنجا می‌رفتم و خودم را در وسط داستان هایِ جور واجورِ کتاب هایِ پدربزرگ، گم می‌کردم. سعادت اولین دیدارم با گالیور و کوتوله هایش را همان جا پیدا کردم. به پایِ حرف های دلِ محمد میرکیانی و «قصه ما همین بود»ش هم در همان طبقه‌ی پرماجرا نشستم. کتابخانه پدربزرگ پر بود از کتاب هایی که سنِ اکثرشان از من بیشتر بود. پشت یکی از کتاب ها نوشته بود « قیمت: 600 ریال» و برای منِ کودکِ آن موقع که پول جلد کتاب هایش هم 600 ریال نبود، کمی بیشتر از عجیب و غریب می‌نمود. در صفحه اول یکی از کتاب ها، پدربزرگ شعری نوشته بود:
    « دل و دین و عقل و هوشم همه را به آب دادی
    ز کدام باده ساقی به منِ خراب دادی...»
    مادربزرگ برای ناهار، ما را با کوفته تبریزی های خوش رنگ و لعابش، همراهِ سنگک داغ و سبزی تازه که هوش از سر می‌پراند، میهمانِ سفره پر برکتش کرده بود. راستش کوفته های مادرم خوشمزه تر از مالِ مادربزرگ از آب در می‌آیند. به خودش که می‌گویم، اول کمی شکست نفسی می‌کند بعد می‌گوید:« شاگرد از استادش متبحر تر می‌شود». با این حال، کوفته های مادربزرگ یک مزه‌ی خاصی دارند که کوفته های دیگر ندارند. شاید به خاطر این است که مادربزرگ آنها را با شیره‌ی دست های چروکیده و پرمحبتش، که رنجِ سال های دور کشیده‌اند، درست می‌کند.
    آسمان حیاط خانه مادربزرگ درست مثل دلش، زیبا و روشن است. مزه‌ی شیرین خاطراتی را زیر زبان دارم که کودکی ام را رنگی رنگی کرده‌اند. وقتی از این سرتا آن سرِ حیاط، طناب می‌آویختیم و با دختر خاله ها والیبال بازی می‌کردیم یا برای عزاداران دسته های امام حسین(ع)، شیر و کیک یزدی آماده می‌کردیم. شمعدانی های باغچه، هنوز گل هایشان را میهمان حیاط مادربزرگ نکرده‌اند، شاید هم در بهار وقتی من نبودم آمده‌اند و سلام کوتاهی کرده‌اند و دیگر نیستند. چیزی از گل و گیاه نمیدانم ولی خیلی دلم می‌خواست آن طناز های صورتی رنگ را پس از مدتی طولانی ببینم.
    می‌دانی سپینودِ همدلِ من! خانه‌ی مادربزرگ، برایم همان نقطه‌ی امنی‌ست که هر غصه و اندوه را در خود غرق می‌کند. مادربزرگی که با وجود داشتن سواد قرآنی، در کلاس زندگی، استادی می‌کرده و درسم می‌داده. سنگ‌ صبور فرزندان و نوه هایش بوده و مرکز ثقل تمامِ عشقِ مادریِ جهان را معنا بخشیده. وقتی می‌بینمش مهم نیست چه طوفان ها دیده باشم، دلم سبز می‌شود و چشمم روشن.
    مادربزرگ از من می‌خواست پیشش بمانم ولی شرایط اجازه اش را نمی‌داد. در آغوش می‌گیرمش و با یک خداحافظی غم‌انگیز، دیدارِ دوباره‌مان موکول می‌شود به زمانی نامعلوم ولی نه خیلی دور.


    + آهنگ صرفا جنبه نوستالژی داره :)
    + با کنکاش فراوان در باغچه مادربزرگ، بالاخره گلِ کوچکی یافتم و عکسی ازش گرفتم 😊

     

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی

    لِیلــی من

    گاه، کلاف پر پیچ زندگی، بدجور دور گردنم می پیچد. احساس می‌کنم بیرحمانه تر از یک قاتل، هر نفسم را برای خودش طلب می کند یا چون زالو مستِ مکیدن قطره ای خون تازه، از درون رگ هایم است. ناگفته هایم، اشک می شود و می چکد و یک بالشت خیس، منزلگاه رازهایم می‌شود. به جای یک رفیق، زانوهایم را به آغوش می‌کِشم و سقف بیت الاحزانی که برای خودم ساخته ام، به قدری پایین می‌آید که حتی سینه برای عمق نفس هایم، تنگ می‌شود. در و دیوار به هم می‌پیچند و رنگ ها، آغشته به یکدیگر، صحنه رعب آوری را می‌سازند. چشمانم را می‌بندم. سد اشکی که چشم های ضعیفم را طعم نابینایی چشانده بود، نم نم می‌ریزد. در این حال کسی در غار دلم، نور می‌تاباند. وقتی دوباره جرئت بازکردن چشمانم را می‌یابم، شانه ی بی‌نهایتی را می‌بینم که مهربانانه برای خریدن اشک های من، پایین آمده است؛ خدا را می‌گویم (:

    آه ای خدای من!

    معشوق من! لیلی دلربای من!

    بند بند وجودم تشنه ی آغوش توست

    سلول به سلول تنم مجنون وار تو را می خوانند

    در این رقابت که بین عشاق به پاست، مرا تحفه ای برای دل ربودن از تو نیست اما

    جگر سوخته ای دارم و قلب شکسته ای

    و وجودی که مفتون توست! شیدای توست!

    مگر نه اینکه فرموده ای: 

    أَنَا عنْدَقُلُوب الْمُنْکَسِرَةِ.

    من نزد قلب های شکسته ام...

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • ماهی نیلی

    سردرگم در تلاطم پریشانی

    گاهی خود را گمشده در مه‌ای از آشفتگی می پندارم. گاهی نیز خویش را در تمثالی از عروس آب می‌بینم که بر پوسته زلال آن بی واهمه قدم می‌گذارم اما ناگهان آب به عروس خود خیانت می‌کند و در هم می‌شکافد. من در سکونت نژند اعماق آب مرگ خویش را به نظاره می‌نشینم و خونی که از رگ هایم جاری می‌شود، فریاد کمک خواهی سر می‌دهد:

    «آیا کسی هست که این شقایق پرپر شده را یاری کند؟»

    سیمای آب گلگون می‌شود؛ شاید از سرخی خونم، شاید از خجالت گناهش. پادشه مهر که می‌رسد، در نبردی، چنان سخت می‌تابد که آب را به مجازات معصیت، به بخاری بی‌رنگ و نگار پدید می‌آورد. سپس تن بی‌جانم را به ساحل می‌کشد و برایش مرثیه می‌خواند. قطره نوری ار آفتاب دلارام چشمانش بر غنچه های لبم می‌چکد. غنچه که نور را در حال گذر از مدخل زخم هایش دیده، از نو می‌شکفد و عروس آب در آغوش گرم پادشه مهر، جانی دوباره می‌یابد.

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی

    گیسوان ماه از اشک هایم خیس است!

    ای ماه مرا رخصت تنهایی ده
    اگرم نیست توان شانه کِشم موی تو را
    روم و با نفس باد صبا مست کنم
    دستی از جنس نوازش به سر سیب کشم
    بوسه بر گونه‌ی گلگون گل سرخ زنم 
    تا خاطرِ تو
    از سر دیوانه‌ی من بگریزد
    یک خاکستری از جنس ذهول
    بر لحظه‌ی دلدادگی ام بنشیند
    اما تقدیر
    نگاه من و زلف تو را، گرهی کور زده
    یک مستی پر درد
    باران از عطر گیسوی تو در شامّه ام آورده
    ای کاش کسی
    به سرت چادر ظلمت بکشد
    از حافظه ی چشمانم
    لبخند شکرریز تو را هم ببرد

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...