یچیزی را می‌دانستی سپینود؟ اینکه یک راهِ درختیِ دلربا درست مثل همانی که در اَوِنلی وجود داشت، جایی در جاده‌ی شهر ما تا خانه‌ی مادربزرگ قرار دارد؟ دلم می‌خواست دستت را می‌گرفتم؛ می‌شدیم درست مثل آنه و دایانا بعد می‌دویدیم و می‌شکافتیم هوای روبه رویمان را تا برسیم به آخرِ مجهولِ جاده رویاها؛ یک ماجراجویی دخترانه می‌ساختیم و فارغ از بازیچه های پرهیاهوی زندگی، قهقهه می‌زدیم بر رنجِ دنیا. موهایمان را می‌آویختیم بر شاخه‌ی درخت ها و پرمی‌کردیم ریه هایمان را با عطر سبزه ها. دَف می‌زدیم با رقص دامن‌مان در باد و هم آواز می‌شدیم با نغمه چکاوک ها. سفره ای پهن می‌کردیم به صرف شعر؛ می‌خواندیم برای هم، برایِ سوسن ها. بعد زیرِ چترِسبزِ برگ ها، نثرِ خیالِ مان را به دست خوابِ پرحادثه می‌سپردیم تا بخواند برای‌مان؛ از شادمانه دویدن، از کودکانه زیستن. من این خیالِ شیرین را به اندازه نامه هایی که برای تو می‌نویسم دوست دارم. من نفیِ حدها و گذر از محدودیت ها را، دوشادوشِ خیال دوست دارم.

 

+ هنوزم وقتی آهنگ کارتونش رو می‌شنوم این جمله یادم میاد:

"آنه ! تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود"