من در یک دوئل ترسناک با سرنوشتی قرار دارم که رقیبِ قهارِ من در شطرنجِ زندگی‌ست؛ و تو خیلی خوب این را می‌دانی رزِ سپید پوشِ من! ؛ اینکه شانس برد در یک دوئل، پنجاه پنجاه‌ست. حرکت بعدی من در این بازی که مزه‌اش گاه مثل بادامِ تلخ زننده است، به این بستگی دارد که رقیبم کدام مهره را با کدام شیوه‌ی استادانه در یکی از خانه های سیاه و سفیدِ صفحه می‌گنجاند. درست مثل همین حالا، وقتی سرنوشت را به عنوان یک رقیب می‌بینم، صفحه روزگارِ من هم پیش چشم سیاه و سفید می‌نَماید. او، وفادار به قانونِ "دست به مهره حرکت است"،  بدون تردید مهره ها را راه می‌برد و من درست عکسِ او، به مهره ای خیره می‌شوم و با درنگی کشنده که ترس از مات شدن را کول می‌کند و دستانی لرزان، مثل بیدی که از باد به خود می‌پیچد، حرکت بعدی را انجام می‌دهم. حال، من سربازی تنها با شاهی فراری از صداهای وحشتناک و تصاویرِ غول هایِ چندش آور اطرافش هستم.  شاید باید، موهایم را زیر کلاه خود پنهان کنم و بتازم تا ردیفِ آخر؛ تا سرآغاز ملکه شدن... پیله ای نو که داستان پروانگی اش را در صفحه ای آبی و سبز می‌نویسد ولی زخم هایم را و این رنجِ جدید... اینها را چه کنم؟ اصلا این شکوهِ امید که می‌گویند چیست؟ استقامت چه رنگی‌ست؟ دیروز حسرت بار است و فردا سهمگین... ولی امروز! امروز چه شکلی‌ست؟