این نامه را برای تو می نویسم؛ سِپینود زیبای من! قول بده آرام بخوانی‌اش. آنوقت احساس لذت بخش اینکه کسی مرا می‌فهمد، قدری بیشتر کش می آید.
باید این قوه‌ی نامحدود را به کار بگیرم. باید تخیل کنم تا بتوانم طعمِ گسِ زندگی به عنوان شهری زاده‌ای با روزمرگی های خاکستری را تحمل کنم. نه اینکه از زندگی در گوشه‌ی یک ییلاق کوهپایه ای، انتظار ریتم موسیقی های آرام ، بدون دغدغه و پریشانی را داشته باشم؛ فقط دلم می‌خواهد یک روز بیدار شوم و وقتی در اتاق را باز می‌کنم تا به هال بروم، انگشتان پاهایم، بی هوا خاک خیس و لطیف را لمس کنند. این را از روی تنوع طلبی نمی‌گویم؛ اینجا حرف زدن از خیال و احساس، بچگانه است. تعریف بلوغ و پا را آن ور هجده سالگی گذاشتن یعنی بوسیدن تمام تخیلات احساسی و رنگی رنگی و کنار گذاشتن آنها در کنجِ گمشده‌ای از ذهنت؛ جایی برای ابراز‌‌ شان نیست و تمام گوش ها هم آماده‌ی انکارشان. اینجا فقدان عنصر احساس بیداد می‌کند. به نظرت کجای تخیل و شاعرانه بودن، عاقلانه زیستن را نفی می‌کند؟! شاید هم این نوعی ابزارِ انتخابِ طبیعی برای یک بقایِ گزینشی ست؛ اینکه اگر شیشه باشی، تو را زود خرد می‌کنند.
با این‌حال، من خودم را لابلای آن لحاف چهل تیکه‌ی روی میز کرسی پیدا کردم؛ آن درخت های تنومند گردو و آن چاله هایی که از باران لبریز بودند؛ در انحنای آن ثانیه هایی که با پاچه های گِلی این طرف و آن طرف می‌دویدم یا وقتی با دست های سیاه گردو پوست می‌گرفتم. اینها روزگاری، تایِ آن بخش ناشناخته‌ی کاغذ شخصیتم را باز کردند؛ حالا باید دوباره آن را مچاله شده به گوشه‌ای بیندازم.
من آمیختگی انعکاسِ ارغوانیِ غروبْ داخلِ دلِ نقره ای دریا در پس زمینه‌ی نغمه‌ی مرغابی ها را می‌ستایم؛ آن لحظه ای که با لباسی از حریر یاسی روی سبزه های خرم می‌دوم را نیز؛ ولی همیشه سایه ای هست که در گوشم می‌خواند :« ای کاش مستانه‌ای در اوهام نبودی چون خیالات مسخ‌کننده، فقط این حقیقت به ظاهر کسل کننده را پر رنگ می‌کنند...».