۳ مطلب با موضوع «خط خطی های ناموزون» ثبت شده است

شبنم عشق

شبنمی را دیدم وقت وداع

می‌چکید از رخ یار

اشکم از شبنم گل می‌پرسد:

«راز بوسیدن سیمای شقایق ها چیست؟»

می‌گوید:

«زندگی بی شبنم عشق، چون برگ گلی می‌خشکد

عشق مانند شمع در ظلمت

رهگشا می‌شود مسافر را

سرّ این است»

ناگهان

شبنم آهی سر داد

مرثیه ای خواند و گریست:

« قاصدک را دیده ای هنگام مرگ؟

می‌کند رقص جنون همراه باد

می سراید نغمه ها

می‌فشارد دست های سرد را

می‌دمد عطر حیات بر دخمه های تیرگی

قاصدک را دیده ای وقت اجل با شعر های عاشقانه

می‌دود این سو و آن سو؟

می‌تراود نور در شب های تار

می‌برد میل و تمنای دلی را نزد یار

قاصدک را دیده ای جانا؟

مرگ عاشق مثل اوست

مجنون با مرگ

سیراب کند سُنبل عشق را در خون

بزند با دف عشق، رقص جنون

بشود همسفر باد صبا

بسراید غزلی

بنوازد با خون

یک دفعه بانگ زند:

«مرگ عاشق

نوشیدن جرعه ای خورشیدِ سرخ

و طلوع بر کرانهٔ دل هاست»

.

.

.

در دمی

شبنم از گل دل کند

چکید

تا نبیند که گلش یک روزی،

می‌میرد

مرا تکرار این شوریدگی آموخت او

مثل او صبح دمان

اشک هایم را بسْپارم به باد

تا برود

بوسه زند بر رخ یار

تا مبادا که آن لالۀ سرخ

بی شبنم اشک، خشک و بی‌روح شود

من، پی در پی

چون ردیف در اشعار

می‌کنم دوست داشتنت را تکرار...

 

+نوشته هام رو دوست ندارم...؛ هیچ کدومشون رو!

«باید از این بهتر در میومد. انگار یچیزی کم داره...»؛ این چیزیه که وقتی به انتهای یه متن می‌رسم با خودم میگم ولی نمیتونم نوشته‌م رو تغییر بدم چون ذهنم رو می‌بینم که به یک دفتر کاملا سفید تبدبل شده؛ خالیِ خالی. با اینحال "شبنم عشق" رو همونجوری که هست پذیرفتم. سعی نکردم تغییرش بدم. با همه‌ی کم و کاستی هاش دوستش دارم.

ساعت 2 شب بود. تب داشتم. نفسم سخت بالا میومد. سرفه نمیذاشت بخوابم. با درد نوشتمش. میگن عشق، یه همنشینی دیرینه با درد و رنج داره و کسی که درد عشق نکشیده، نمیتونه دلبستگی رو اون طور که لایقشه توصیف کنه ولی درد جسم، شاید بتونه کمی این توصیف رو قشنگ تر و به واقعیت نزدیک تر کنه :)

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی

    کاش نسیم جای باد، دفترم را می‌خواند

    باد 
    بیرحمانه ورق زد برگ دفتر عشق 
    آن دم که بین صخره ها
    مرگ را چون نغمه خواند
    از آن به بعد، 
    به سانِ دره در عمق
    قله را حسرت سوزناک برم
    همچو‌ ماهی در تالاب شب
    توشهٔ دلتنگی خورشید بر دوش کشم
    شاید روزی
     سرنوشت موج با بوسیدن ساحل تقدیر شود
    اما
    کی برفت بر دفتر تقدیر این جمله که گفت:
    «فصل هجر ماه و مهر با بهار وصل تفسیر شود»
    ناگاه
    دیدم باد، آرام وزید بر رخِ یار 
    شبنمی گوشه چشمش آویخت
    ز گلزار لبش، 
    شاخه گلی را برچید
    بیامد نزد من
    گل را به دستم داد و گفت:
    «سلامت را به دلدارت رساندم
    گونه اش را ناز کردم
    اشک از چشمش گرفتم
    بیاوردم برایت
    تا بریزم بر دل و جانی که خاکستر شد از عشق»
    اشک را بگرفتم از باد
    ریختم بر زخم دل
    سوختم من 
    سوختم من
    سوختم
    ناگهان 
    دلم از چشم چکید
    خونین بود
    ریختم بر گلِ گلزار لبش
    تازه شد ،
    و به رویم خندید
    خدا را شکر 
    او که در کشکول من روز ازل
    گوهر عشق نهاد و به وجود تهی ام معنا داد...

     

    +این غزل رو بسی دوست :)

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی

    گیسوان ماه از اشک هایم خیس است!

    ای ماه مرا رخصت تنهایی ده
    اگرم نیست توان شانه کِشم موی تو را
    روم و با نفس باد صبا مست کنم
    دستی از جنس نوازش به سر سیب کشم
    بوسه بر گونه‌ی گلگون گل سرخ زنم 
    تا خاطرِ تو
    از سر دیوانه‌ی من بگریزد
    یک خاکستری از جنس ذهول
    بر لحظه‌ی دلدادگی ام بنشیند
    اما تقدیر
    نگاه من و زلف تو را، گرهی کور زده
    یک مستی پر درد
    باران از عطر گیسوی تو در شامّه ام آورده
    ای کاش کسی
    به سرت چادر ظلمت بکشد
    از حافظه ی چشمانم
    لبخند شکرریز تو را هم ببرد

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...