باد 
بیرحمانه ورق زد برگ دفتر عشق 
آن دم که بین صخره ها
مرگ را چون نغمه خواند
از آن به بعد، 
به سانِ دره در عمق
قله را حسرت سوزناک برم
همچو‌ ماهی در تالاب شب
توشهٔ دلتنگی خورشید بر دوش کشم
شاید روزی
 سرنوشت موج با بوسیدن ساحل تقدیر شود
اما
کی برفت بر دفتر تقدیر این جمله که گفت:
«فصل هجر ماه و مهر با بهار وصل تفسیر شود»
ناگاه
دیدم باد، آرام وزید بر رخِ یار 
شبنمی گوشه چشمش آویخت
ز گلزار لبش، 
شاخه گلی را برچید
بیامد نزد من
گل را به دستم داد و گفت:
«سلامت را به دلدارت رساندم
گونه اش را ناز کردم
اشک از چشمش گرفتم
بیاوردم برایت
تا بریزم بر دل و جانی که خاکستر شد از عشق»
اشک را بگرفتم از باد
ریختم بر زخم دل
سوختم من 
سوختم من
سوختم
ناگهان 
دلم از چشم چکید
خونین بود
ریختم بر گلِ گلزار لبش
تازه شد ،
و به رویم خندید
خدا را شکر 
او که در کشکول من روز ازل
گوهر عشق نهاد و به وجود تهی ام معنا داد...

 

+این غزل رو بسی دوست :)