اینکه الان صدای زمین خوردن قطره های بارون شنیده میشه و بوی تازگی و سوز خفیفش هم از پنجره به داخل میپیچه، حس قشنگی داره که در شهر گرمسیری ما خیلی کم تکرار میشه (:
دیروز فهمیدم گل قاشقی گوشه خونه، علاوه بر گلای سفید چند تا گل قرمز جدید هم کنار برگای تخم مرغیش شکوفه زده ^^
با خودم میگم ای کاش الان میتونستم بدون چتر برم بیرون و وارد همون کتابفروشی بشم. مثل دفعه قبل از آقای فروشنده بپرسم:« ببخشید هملت دارید؟» و اونم دوباره پرت بشه به پنجاه سال قبل و خاطرهی اون لحظهی جلوی سینما رو طوری تعریف کنه انگار که دوباره داره اون لحظه رو زندگی میکنه؛ وقتی که برای اولین بار فیلم هملت روسی رو دیده بوده و یکی از دیالوگاش رو خیلی دوست داشته... اون موقع به فاطمه گفتم : «این آقای فروشنده خیلی "پدربزرگ مَتِریال" بود! از اونایی که دلت میخواد فقط یه گوشه بشینی و به داستانا و حرفاش راجع به کتابا گوش بدی :) ».
تاثیر بعضی شعر ها، هرچقدر هم که از خوندن شون گذشته باشه، مثل نوشدارو، مکیده شده داخل رگ هات و بیرون نمیاد :) مثلا این تیکه از شعر سیاوش کسرایی:
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
عمو همیشه میگفت اگه میخواید کار کنید، باعلاقه کار کنید و جوری انجامش بدید که انگار از همهی وجودتون براش مایه میذارید؛ درست مثل آرش که همهی وجودش رو در تیر رها کرد و حتی پیکرش هم پیدا نشد:
شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
معانی که پشت داستان آرش وجود داره خیلی زیباست :) ! اگه دوست داشتین کامل این شعر رو هم بخونین...
به تازگی گریه های امپراتور فاضل رو شروع کردم به خوندن و به این فکر میکنم اگه ازم میپرسیدن چه هدیه ای رو بیشتر از بقیه دوست داری؟ حتما جواب میدادم: کتاب شعر! هرچند که تا الان فقط خودم برای خودم کتاب شعر هدیه گرفتم D:
نتوانست فراموش کند مستی را / هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب / ماه را میتوان از حافظهی آب گرفت ؟! (: