پاییزِ زیبا با موهای آذری، دامان زرد و رخساری رنگ پریده بر ایوان خانه دلم آرام نشسته و سوز سردی را به سمت دستان بی‌حفاظم هو‌هو می‌کند.

"یادت نره حتما از اون ژل مرطوب کننده بزنی، هوا سرد شده" این را مادرم می‌گوید قبل از اینکه از خانه بیرون بزند. من اما در موج خیالی که دستان لطیفش، زبریِ دستانم را نوازش میکند، تسلیم سفر به ماورایِ مرز تخیل و حقیقت شده ام. شروع قصه آنجاست که ترک هایی، زخمِ دل این دیوار مرزی را می‌شکافند و در آنجا خیال، خودش را به سمت آغوش حقیقت، خرامان می‌کشاند؛ مثل همان شبِ نیامده که من سالهاست زندگی اش می‌کنم، مثل مزه‌ی آن چایِ از دهن افتاده‌ی زیر باران که هر لحظه می‌چشم یا اشک هایی که برای دلِ خونِ شهریور می‌ریزم. سوز آن نسیم سردی که از لای پنجره ی اتاق بی‌اجازه داخل می‌آید، باعث می‌شود آن لحظه‌یِ دیوانه وارِ دویدن زیر باران را هم دوباره زندگی کنم؛ آن چاله‌ی پر از آب، زمین خوردن و بعد... زیر لب خندیدن را.

"چرا نشستی پشت پنجره! نمیگی سرما می‌خوری" مادر خیلی زود برگشته یا خیال من از یک صبح تا ظهر کِش آمده است؟

"مامان! به نظرت این که برگ ها می‌ریزن و آدما اونا رو زیر پا خرد میکنن و از صداش لذت میبرن خیلی بیرحمانه نیست؟" می‌رود و با یک لیوان آب و تب بُر برمی‌گردد "دغدغه‌ی من تویی؛ دغدغه‌ی تو هم خرد شدن برگ ها! این بیرحمانه تره"  

 

+ حسین منزوی می‌نویسد: 

پاییز

با آن هجوم تاریخی

باغ بزرگمان را

از برگ و بار

تهی کرده است

در معبرت اگر نه

فانوس­های شقایق را

روشن می­کردم

و مقدم تو را

رنگین کمانی از گل می­بستم

وقتی تو باز می­گشتی