زیر طاق سپهر

دفترم را باز می‌کنم و دلم می‌خواهد بنویسم؛ صفحه ها بنویسم ولی نمی‌شود، نمی‌توانم. روایتِ بعضی چیزها سخت و نوشتنِ‌شان شکنجه گاهِ قلم است، مثل آن لحظه‌ی تقدیس شده؛ وقتی که زیرِ طاق شبرنگِ سپهر، یک جامِ لبالب از شعر می‌نوشیدیم و بی توجه به گذر تنه هایِ سنگیِ مردم شهر، غبار از شیشه‌ی عشق می‌روبیدیم؛

مثل وقتی که خواستم دهان باز کنم و از دستِ فراقی گویم که انار دل را می‌فِشرْد و از چاکِ رگ هایش خون فوران می‌کرد؛ ولی بازهم در فقدان بوسه‌ی تو، بوسه‌ی مهرسکوت بر لبانم می‌خورد؛

مثل نوشتن از اینکه بالاخره یک روزی، غسلِ تعمیدِ وصال در اشک ها، می‌زداید هر گناهی که در شِکْوه‌ی این رنج فراق کرده ام.

بیا دوباره برگردیم! به آن شب؛ وقتی که عرق سردِ ثانیه ها، بر جَبین زمان مسکون بود و طوافِ عشق با پیچشِ پروانه ام به دور کعبه‌ی چشمان تو معنا می‌یافت. ما در تجربه‌ی دوباره آن لحظه، به جنون می‌آییم و مثل وقتیکه خدا، قلم گرفت واوِ میان "من و تو"، فقط "منِ تو" و "توِ من" می‌مانیم.

نگاه کن! چه حسرتی می‌خورَد ماه از دیدن ما، وقتیکه در دوریِ خورشید به ما می‌تابد. ببین! این چه نجوای عشقی‌ست که در راهِ سکوتِ چشم ها، دل می‌بَرَد و بیدل بجا می‌ماند؟ دلم برای تلاش بیهوده‌ی شمع می‌سوزد؛ روشنی‌چشم ها، خنده‌ی چکیده از گوشه‌ی لب‌ها و هنگامه‌ی سوزان عشق در قلب ها برای این لحظه تا ابد کافیست...

ناگهان، کسی خنجر می‌زند و می‌بُرَد کرشمه‌ی کشنده‌ی خیال مرا. از آن شب، چقدر می‌گذرد؟ نمیدانم! کاش همان شب به تو می‌گفتم بیا برویم به جایی که لحظه ها از بند زمان آزاد اند. در این سرزمین زمان بی‌رحم است؛ ناگهان می‌آید؛ بی هوا می‌گذرد... 

 

+نوشته‌ی خیلی درهم و برهمی شد -_-

+معلم زبان وقتی می‌خواست سه چهار خط قبل از هر مکالمه رو توضیح بده میگفت که اینا فضایی که مکالمه توش اتفاق افتاده رو توضیح میدن یا به عبارتی "Set the scene" میکنن. اول عکس زیر رو دیدم و بعد با توجه به حال و هواش و اون لحظه‌ی "زیر طاق شبرنگ سپهر..." صحنه رو چیدم و این متن خیالی رو نوشتم (:

+ روز هایی در گذرن که با هر نفس، قفسه سینه‌م درد می‌گیره و تنها چیزی که تحمل رنجِ مسیر رو راحت میکنه اینه که "یقیناً کُلهُ خَیر"   :)

 

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی

    دل قوی دار، سحر نزدیک است...

    چه اهمیت دارد اگر چشم های من در نور می‌سوزند و قلبم بر لبه‌ی تردید، هراس به وجودم می‌دواند؟ چه اهمیت دارد اگر نبض زمستان، غمی در رگم منجمد کرده و اشک ها در مارپیچِ کلافِ اندوهم تنیده؟ چه اهمیت دارد اگر خشت ارگ بمَم، متلاشی شده و از کاشیِ نقشِ جهانم، رنگ پریده؟ 
    آخرش می‌دانم که من، سپیده‌ی صبح امید، این پنجره را باز می‌کنم؛ بازِ باز! به سمت آن بی‌کرانِ آبی رنگ. نسیمی را که پاورچین پاورچین گونه هایم را می‌نوازد، می‌بوسم و دعوت گنجشک به بزم پرندگان را می‌پذیرم. در باغچه، نرگسی نو می‌کارم و از فراز برج اسد خوشه های ستاره می‌چینم. 
    اکنون، منْ مسیحا، مصلوب به امّیدم؛ شکوفه‌ی واژگونِ گلِ قلبِ خونین، آویزان بر درخت امّیدم؛  من بر درد این جهان تا ابد، وارونه می‌خندم :)

     

    +اون گل قلب خونین زیادی قشنگ نیست؟ (:

    +حسین صفا می‌نویسد:

    مفصل اند زمستان ها

    و برف، نسخه‌ی خوبی نیست

    برای سرفه‌ی گلدان ها

    گلی نمانده، خودت گل باش ^-^

     

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • ماهی نیلی

    به بهانه‌ی باران و شعر

    اینکه الان صدای زمین خوردن قطره های بارون شنیده میشه و بوی تازگی و سوز خفیفش هم از پنجره به داخل می‌پیچه، حس قشنگی داره که در شهر گرمسیری ما خیلی کم تکرار میشه (: 

    دیروز فهمیدم گل قاشقی گوشه خونه، علاوه بر گلای سفید چند تا گل قرمز جدید هم کنار برگای تخم مرغیش شکوفه زده ^^

    با خودم میگم ای کاش الان میتونستم بدون چتر برم بیرون و وارد همون کتابفروشی بشم. مثل دفعه قبل از آقای فروشنده بپرسم:« ببخشید هملت دارید؟» و اونم دوباره پرت بشه به پنجاه سال قبل و خاطره‌ی اون لحظه‌ی جلوی سینما رو طوری تعریف کنه انگار که دوباره داره اون لحظه رو زندگی میکنه؛ وقتی که برای اولین بار فیلم هملت روسی رو دیده بوده و یکی از دیالوگاش رو خیلی دوست داشته... اون موقع به فاطمه گفتم : «این آقای فروشنده خیلی "پدربزرگ مَتِریال" بود! از اونایی که دلت میخواد فقط یه گوشه بشینی و به داستانا و حرفاش راجع به کتابا گوش بدی :) ».

    تاثیر بعضی شعر ها، هرچقدر هم که از خوندن شون گذشته باشه، مثل نوشدارو، مکیده شده داخل رگ هات و بیرون نمیاد :) مثلا این تیکه از شعر سیاوش کسرایی:

    آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.

    کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

    تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،

    به دیگر نیم روزی از پی آن روز،

    نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

    و آنجا را، از آن پس،

    مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.

    عمو همیشه می‌گفت اگه میخواید کار کنید، باعلاقه کار کنید و جوری انجامش بدید که انگار از همه‌ی وجودتون براش مایه میذارید؛ درست مثل آرش که همه‌ی وجودش رو در تیر رها کرد و حتی پیکرش هم پیدا نشد: 

    شام گاهان،

    راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،

    باز گردیدند،

    بی نشان از پیکر آرش،

    با کمان و ترکشی بی تیر.

    معانی که پشت داستان آرش وجود داره خیلی زیباست :) ! اگه دوست داشتین کامل این شعر رو هم بخونین...

    به تازگی گریه های امپراتور فاضل رو شروع کردم به خوندن و به این فکر میکنم اگه ازم میپرسیدن چه هدیه ای رو بیشتر از بقیه دوست داری؟ حتما جواب میدادم: کتاب شعر! هرچند که تا الان فقط خودم برای خودم کتاب شعر هدیه گرفتم D:

    نتوانست فراموش کند مستی را / هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

    کی به انداختن سنگ پیاپی در آب / ماه را میتوان از حافظه‌ی آب گرفت ؟! (:

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    نامه های دربه‌در-نامه‌ چهارم: مستانه‌ای در اوهام

    این نامه را برای تو می نویسم؛ سِپینود زیبای من! قول بده آرام بخوانی‌اش. آنوقت احساس لذت بخش اینکه کسی مرا می‌فهمد، قدری بیشتر کش می آید.
    باید این قوه‌ی نامحدود را به کار بگیرم. باید تخیل کنم تا بتوانم طعمِ گسِ زندگی به عنوان شهری زاده‌ای با روزمرگی های خاکستری را تحمل کنم. نه اینکه از زندگی در گوشه‌ی یک ییلاق کوهپایه ای، انتظار ریتم موسیقی های آرام ، بدون دغدغه و پریشانی را داشته باشم؛ فقط دلم می‌خواهد یک روز بیدار شوم و وقتی در اتاق را باز می‌کنم تا به هال بروم، انگشتان پاهایم، بی هوا خاک خیس و لطیف را لمس کنند. این را از روی تنوع طلبی نمی‌گویم؛ اینجا حرف زدن از خیال و احساس، بچگانه است. تعریف بلوغ و پا را آن ور هجده سالگی گذاشتن یعنی بوسیدن تمام تخیلات احساسی و رنگی رنگی و کنار گذاشتن آنها در کنجِ گمشده‌ای از ذهنت؛ جایی برای ابراز‌‌ شان نیست و تمام گوش ها هم آماده‌ی انکارشان. اینجا فقدان عنصر احساس بیداد می‌کند. به نظرت کجای تخیل و شاعرانه بودن، عاقلانه زیستن را نفی می‌کند؟! شاید هم این نوعی ابزارِ انتخابِ طبیعی برای یک بقایِ گزینشی ست؛ اینکه اگر شیشه باشی، تو را زود خرد می‌کنند.
    با این‌حال، من خودم را لابلای آن لحاف چهل تیکه‌ی روی میز کرسی پیدا کردم؛ آن درخت های تنومند گردو و آن چاله هایی که از باران لبریز بودند؛ در انحنای آن ثانیه هایی که با پاچه های گِلی این طرف و آن طرف می‌دویدم یا وقتی با دست های سیاه گردو پوست می‌گرفتم. اینها روزگاری، تایِ آن بخش ناشناخته‌ی کاغذ شخصیتم را باز کردند؛ حالا باید دوباره آن را مچاله شده به گوشه‌ای بیندازم.
    من آمیختگی انعکاسِ ارغوانیِ غروبْ داخلِ دلِ نقره ای دریا در پس زمینه‌ی نغمه‌ی مرغابی ها را می‌ستایم؛ آن لحظه ای که با لباسی از حریر یاسی روی سبزه های خرم می‌دوم را نیز؛ ولی همیشه سایه ای هست که در گوشم می‌خواند :« ای کاش مستانه‌ای در اوهام نبودی چون خیالات مسخ‌کننده، فقط این حقیقت به ظاهر کسل کننده را پر رنگ می‌کنند...».

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    missing you, remembering you

    نوری که از لابلای پرده ها به داخل می‌تابد آرام آرام از خواب بیدارم می‌کند. چشم هایم را می‌مالم. همه چیز به طرز عجیبی تار است. روی میز کنار تخت یک عینک طبی وجود دارد. شبیه عینک خودم نیست ولی شاید بتواند کمکم کند تا عینک خودم را پیدا کنم. دستم را به سمتش دراز میکنم ولی در یک لحظه از روی تخت به زمین می‌افتم. استخوان های تمام تنم ناگهان فریاد درد می‌کشند. کتابی که عینک روی آن قرار دارد توجهم را جلب می‌کند؛ کتابی نازک با جلد سبز و سفید. نمیتوانم اسمش را بخوانم. عینک را به چشمانم میزنم. دستم را دراز می‌کنم تا دوباره کتاب را بردارم ولی... چند بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست می‌بینم. چرا دست های جوان من...؟ این استخوان هایی که گزگز می‌کنند، این خال پشت دست راست که لابلای چروک ها گم شده است...؛ اینها چی هستند؟! کتاب را گوشه ای رها میکنم و وحشت زده جلوی آینه می‌ایستم. من... که هستم؟ با تار های سفید مو از اواسط نوجوانی آشنا بودم و موهایم از همان زمان پر پشت بودند ولی این فرقِ پهن و دسته های سفید و خاکستری از مو چقدر برایم غریب اند. مگر من همان دختر هجده ساله نیستم؟!
    چهره ام رنگ پریده و رنجور است. وقتی به آن نگاه می‌کنم احساسِ رنجِ سالیانِ خفته در ترک ها و آن خطِ لبخندِ پر رنگ در وجودم جریان می‌گیرد .
    «این یه شوخی مضحکه! این حتما چیزی شبیه واقعیت مجازیه؛ وقتی هدست رو از روی چشمام بردارم همه چیز تموم میشه...»
     از گوشه‌ی آینه به کتاب نگاه میکنم که کنار تخت افتاده است و کاغذ کوچکی از بین صفحاتش بیرون زده است. کتاب را برمی‌دارم و عنوانش را بلند می‌خوانم:

    "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم "

    از صدای کلفت و گوش خراشم خیلی تعجب نمی‌کنم.
    کاغذ را باز می‌کنم. رویش شکل عجیب و غریبی نقاشی شده است: "Tôi nhớ bạn" 
    جوهر آبی از لایِ نیمه بازِ صفحه اول و جلد کتاب چشمک ریزی می‌زند. روی صفحه اول با خط زیبایی نوشته: «در زبان ویتنامی برای دلتنگ شدن و به یاد آوردن از فعل مشترک nhớ استفاده می‌شود؛ پس جمله ی Tôi nhớ bạn دو معنی دارد: "دلم برایت تنگ شده" و " تو را به یاد می‌آورم". »

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    چشم هایم

    سر انگشتانم، فرش ابریشمی صورتش را به آرامی نوازش می‌کنند. در دنیای تماما سیاه پس زمینه‌ی نگاهم، تیله های شکلاتی رنگی می‌درخشند. به گونه هایش که می‌رسم، می‌دانم با تمام وجود نفسش را حبس کرده تا اشک ها، راز های مگویش را لو ندهند؛ تا حالا که نمیتوانم ببینمش، سهم گوش هایم فقط خنده هایش باشند نه هق هق های مادرانه اش. آن گونه هایی که میگفتم "خود خدا گلبهی رنگ‌شان کرده" هنوز همانطورند؟ یا اینکه رنگ پریده و پژمرده شدند؟ من خطوط چهره اش را، هرروز به حافظه انگشتانم می‌سپارم و می‌ترسم از روزی که دیگر آن چشم ها را به خاطر نیاورم.
    سخت است کنار آمدن با اینکه هیچ نسخه‌ی بریلی از اشعار منزوی و فاضل نیست با این حال دلتنگیِ مولانا را چاووشی کم می‌کند ولی گل ها، مهتاب، شکوفه های هلو و درخت انار باغچه‌ی مادربزرگ...ندیدن اینها را کدام طبیب درمان می‌کند؟
    اگر در یک عصر پاییزی، اندوه ندیدن درختان عریان و آسمان گریان در وجودم دوید و چشم هایم از دنیای مشکی به خود پیچید، در کنجی که بوی خاک در ذهنم هنگامه ‌کند می‌نشنیم و در گوش رگ های پرخونِ پاییز می‌گویم:
    اگر چه سیاه است اما بدتر نخواهد ‌شد؛ پس با یاقوت کبود رنگش می‌کنم ؛ درخت عقیق می‌کارم؛ شاخه هایش را آویز زیتون می‌زنم. من خیال گل را‌، برگ را، شبنم را، در پس دلتنگی‌ام زنده نگاه می‌دارم....

     

    +این چالش رو یاسمن گلی عزیز شروع کرده منم تصمیم گرفتم با دعوت ایشون شرکت کنم و متن کوتاهی درباره‌ی احساس احتمالیم اگر روزی نابینا شدم بنویسم (: هرچند منِ بینا نمیتونم کاملا احساس شخصی رو که نابیناست درک کنم پس این نوشته شاید نیم درصد هم به احساس واقعیم در اون زمان شباهت نداشته باشه

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی

    پشت نقاب شهر

    تصویر شهر پشت شیشه های بخار گرفته‌ی عینکم، شبیه رقص نامنظم نور در یک مهِ غلیظ می‌ماند؛ همان اندازه مبهم یا شاید...ترسناک! برج های بدقواره به فلک بلند می‌شوند و با هر قدم، ریز ریز در زمین بلعیده می‌شوم. لابه‌لای اضلاع شکسته شده‌ی شهر گیر افتاده‌ام؛ انگار که هر لحظه بیشتر به سمتم تا می‌شوند و چشم برای اسیر کردن نفسم تنگ می‌کنند. هراسان از نگاه سرد غریبه های خاکستری -که ترادف خوبی با سوز پاییز دارد- مثل نابینایی تنها که آسمانش همیشه شبرنگ است ، به خط کاشی هایِ قرمز و راه‌راه پیاده رو چشم دوخته ام؛  فقط می‌گذرم... بیخبر از انتهای امتدادشان. سوی آن سوسنِ از من کوچ کرده و پشت عصیانگری گری های خیالِ افسارگسیخته، جایی که سفسطه های پر غل و غشِ عقل خوابیده و چراغ شعر می‌تابد، من، کلبه‌ی کوچکی دارم؛ کلبه‌ای که چراغ امیدش روشن است و خاک خیسش، بوی رسیدن آرزوهای دور می‌تراود.

    شاید بهشت، تمثالی از آنجاست

    شاید مقصد خط کشی های راه راه پیاده رو، آن کلبه‌ی زیباست...

    در دست زمختِ منِ نابینا، شاید دستان مخملی خداست

    شاید تقدیر، لذت مسیر است و انتظارِ مقصد، خیالی خطاست...!

     

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    پاییز

    پاییزِ زیبا با موهای آذری، دامان زرد و رخساری رنگ پریده بر ایوان خانه دلم آرام نشسته و سوز سردی را به سمت دستان بی‌حفاظم هو‌هو می‌کند.

    "یادت نره حتما از اون ژل مرطوب کننده بزنی، هوا سرد شده" این را مادرم می‌گوید قبل از اینکه از خانه بیرون بزند. من اما در موج خیالی که دستان لطیفش، زبریِ دستانم را نوازش میکند، تسلیم سفر به ماورایِ مرز تخیل و حقیقت شده ام. شروع قصه آنجاست که ترک هایی، زخمِ دل این دیوار مرزی را می‌شکافند و در آنجا خیال، خودش را به سمت آغوش حقیقت، خرامان می‌کشاند؛ مثل همان شبِ نیامده که من سالهاست زندگی اش می‌کنم، مثل مزه‌ی آن چایِ از دهن افتاده‌ی زیر باران که هر لحظه می‌چشم یا اشک هایی که برای دلِ خونِ شهریور می‌ریزم. سوز آن نسیم سردی که از لای پنجره ی اتاق بی‌اجازه داخل می‌آید، باعث می‌شود آن لحظه‌یِ دیوانه وارِ دویدن زیر باران را هم دوباره زندگی کنم؛ آن چاله‌ی پر از آب، زمین خوردن و بعد... زیر لب خندیدن را.

    "چرا نشستی پشت پنجره! نمیگی سرما می‌خوری" مادر خیلی زود برگشته یا خیال من از یک صبح تا ظهر کِش آمده است؟

    "مامان! به نظرت این که برگ ها می‌ریزن و آدما اونا رو زیر پا خرد میکنن و از صداش لذت میبرن خیلی بیرحمانه نیست؟" می‌رود و با یک لیوان آب و تب بُر برمی‌گردد "دغدغه‌ی من تویی؛ دغدغه‌ی تو هم خرد شدن برگ ها! این بیرحمانه تره"  

     

    + حسین منزوی می‌نویسد: 

    پاییز

    با آن هجوم تاریخی

    باغ بزرگمان را

    از برگ و بار

    تهی کرده است

    در معبرت اگر نه

    فانوس­های شقایق را

    روشن می­کردم

    و مقدم تو را

    رنگین کمانی از گل می­بستم

    وقتی تو باز می­گشتی

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی

    به منِ غریبِ مسکین غمِ بی‌حساب دادی

    آخرین بار که رقص باد صبا، بوسه یِ دوستت دارمِ تو را بر گونه ام نشاند

    شاید هنوز نیاموخته بودی گذشتن را، دل بریدن را 

    شاید هرشب در وقت ظهور آن ستاره، می‌زدی فریاد نامم را 

    شاید در کنجی از دنیا خیال من میشد قطره ای لبخند، می‌چکید از گوشه ی لب هات

    شاید مثل یک سرباز غمگین از سوز جگر، آواز دلتنگی می‌دادی به سر 

    شاید بدون بودن کنار حضرت یار، مزه نمی‌داد یک فنجان چای هل دار

    اما از وقتی که رفتی

    بوی نعنا ها غمگین شده است 

    و آواز پرنده ها، مرثیه ای می‌مانَد که روایت می‌کند از خانه ی تاریک قلبم

    پروانه ام در شعله ی شمع فراق سوخت 

    اما چون حرام است که دلدار را شوم دلگیر

    میزنم این اتفاق را به نام تقدیر

    شاید که باد قاصدِ بد قول شده

    شاید...

    می نشینم کنار شومینه

    روی پایم، شعری باز است:

     

    «خواهی اگر وَصلِ یار، از غمِ هِجران مَنال

    زان که وصول بهار ،تن به خزان دادَن است»

     

    در همین حال 

    خیالت می‌شود باران اشک 

    می‌چکد بر سینه‌ی داغ لغات...

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    نامه های دربه‌در - نامه سوم: دوئل سرنوشت

    من در یک دوئل ترسناک با سرنوشتی قرار دارم که رقیبِ قهارِ من در شطرنجِ زندگی‌ست؛ و تو خیلی خوب این را می‌دانی رزِ سپید پوشِ من! ؛ اینکه شانس برد در یک دوئل، پنجاه پنجاه‌ست. حرکت بعدی من در این بازی که مزه‌اش گاه مثل بادامِ تلخ زننده است، به این بستگی دارد که رقیبم کدام مهره را با کدام شیوه‌ی استادانه در یکی از خانه های سیاه و سفیدِ صفحه می‌گنجاند. درست مثل همین حالا، وقتی سرنوشت را به عنوان یک رقیب می‌بینم، صفحه روزگارِ من هم پیش چشم سیاه و سفید می‌نَماید. او، وفادار به قانونِ "دست به مهره حرکت است"،  بدون تردید مهره ها را راه می‌برد و من درست عکسِ او، به مهره ای خیره می‌شوم و با درنگی کشنده که ترس از مات شدن را کول می‌کند و دستانی لرزان، مثل بیدی که از باد به خود می‌پیچد، حرکت بعدی را انجام می‌دهم. حال، من سربازی تنها با شاهی فراری از صداهای وحشتناک و تصاویرِ غول هایِ چندش آور اطرافش هستم.  شاید باید، موهایم را زیر کلاه خود پنهان کنم و بتازم تا ردیفِ آخر؛ تا سرآغاز ملکه شدن... پیله ای نو که داستان پروانگی اش را در صفحه ای آبی و سبز می‌نویسد ولی زخم هایم را و این رنجِ جدید... اینها را چه کنم؟ اصلا این شکوهِ امید که می‌گویند چیست؟ استقامت چه رنگی‌ست؟ دیروز حسرت بار است و فردا سهمگین... ولی امروز! امروز چه شکلی‌ست؟

     

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...