۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

نامه های دربه‌در-نامه‌ چهارم: مستانه‌ای در اوهام

این نامه را برای تو می نویسم؛ سِپینود زیبای من! قول بده آرام بخوانی‌اش. آنوقت احساس لذت بخش اینکه کسی مرا می‌فهمد، قدری بیشتر کش می آید.
باید این قوه‌ی نامحدود را به کار بگیرم. باید تخیل کنم تا بتوانم طعمِ گسِ زندگی به عنوان شهری زاده‌ای با روزمرگی های خاکستری را تحمل کنم. نه اینکه از زندگی در گوشه‌ی یک ییلاق کوهپایه ای، انتظار ریتم موسیقی های آرام ، بدون دغدغه و پریشانی را داشته باشم؛ فقط دلم می‌خواهد یک روز بیدار شوم و وقتی در اتاق را باز می‌کنم تا به هال بروم، انگشتان پاهایم، بی هوا خاک خیس و لطیف را لمس کنند. این را از روی تنوع طلبی نمی‌گویم؛ اینجا حرف زدن از خیال و احساس، بچگانه است. تعریف بلوغ و پا را آن ور هجده سالگی گذاشتن یعنی بوسیدن تمام تخیلات احساسی و رنگی رنگی و کنار گذاشتن آنها در کنجِ گمشده‌ای از ذهنت؛ جایی برای ابراز‌‌ شان نیست و تمام گوش ها هم آماده‌ی انکارشان. اینجا فقدان عنصر احساس بیداد می‌کند. به نظرت کجای تخیل و شاعرانه بودن، عاقلانه زیستن را نفی می‌کند؟! شاید هم این نوعی ابزارِ انتخابِ طبیعی برای یک بقایِ گزینشی ست؛ اینکه اگر شیشه باشی، تو را زود خرد می‌کنند.
با این‌حال، من خودم را لابلای آن لحاف چهل تیکه‌ی روی میز کرسی پیدا کردم؛ آن درخت های تنومند گردو و آن چاله هایی که از باران لبریز بودند؛ در انحنای آن ثانیه هایی که با پاچه های گِلی این طرف و آن طرف می‌دویدم یا وقتی با دست های سیاه گردو پوست می‌گرفتم. اینها روزگاری، تایِ آن بخش ناشناخته‌ی کاغذ شخصیتم را باز کردند؛ حالا باید دوباره آن را مچاله شده به گوشه‌ای بیندازم.
من آمیختگی انعکاسِ ارغوانیِ غروبْ داخلِ دلِ نقره ای دریا در پس زمینه‌ی نغمه‌ی مرغابی ها را می‌ستایم؛ آن لحظه ای که با لباسی از حریر یاسی روی سبزه های خرم می‌دوم را نیز؛ ولی همیشه سایه ای هست که در گوشم می‌خواند :« ای کاش مستانه‌ای در اوهام نبودی چون خیالات مسخ‌کننده، فقط این حقیقت به ظاهر کسل کننده را پر رنگ می‌کنند...».

 

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    missing you, remembering you

    نوری که از لابلای پرده ها به داخل می‌تابد آرام آرام از خواب بیدارم می‌کند. چشم هایم را می‌مالم. همه چیز به طرز عجیبی تار است. روی میز کنار تخت یک عینک طبی وجود دارد. شبیه عینک خودم نیست ولی شاید بتواند کمکم کند تا عینک خودم را پیدا کنم. دستم را به سمتش دراز میکنم ولی در یک لحظه از روی تخت به زمین می‌افتم. استخوان های تمام تنم ناگهان فریاد درد می‌کشند. کتابی که عینک روی آن قرار دارد توجهم را جلب می‌کند؛ کتابی نازک با جلد سبز و سفید. نمیتوانم اسمش را بخوانم. عینک را به چشمانم میزنم. دستم را دراز می‌کنم تا دوباره کتاب را بردارم ولی... چند بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست می‌بینم. چرا دست های جوان من...؟ این استخوان هایی که گزگز می‌کنند، این خال پشت دست راست که لابلای چروک ها گم شده است...؛ اینها چی هستند؟! کتاب را گوشه ای رها میکنم و وحشت زده جلوی آینه می‌ایستم. من... که هستم؟ با تار های سفید مو از اواسط نوجوانی آشنا بودم و موهایم از همان زمان پر پشت بودند ولی این فرقِ پهن و دسته های سفید و خاکستری از مو چقدر برایم غریب اند. مگر من همان دختر هجده ساله نیستم؟!
    چهره ام رنگ پریده و رنجور است. وقتی به آن نگاه می‌کنم احساسِ رنجِ سالیانِ خفته در ترک ها و آن خطِ لبخندِ پر رنگ در وجودم جریان می‌گیرد .
    «این یه شوخی مضحکه! این حتما چیزی شبیه واقعیت مجازیه؛ وقتی هدست رو از روی چشمام بردارم همه چیز تموم میشه...»
     از گوشه‌ی آینه به کتاب نگاه میکنم که کنار تخت افتاده است و کاغذ کوچکی از بین صفحاتش بیرون زده است. کتاب را برمی‌دارم و عنوانش را بلند می‌خوانم:

    "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم "

    از صدای کلفت و گوش خراشم خیلی تعجب نمی‌کنم.
    کاغذ را باز می‌کنم. رویش شکل عجیب و غریبی نقاشی شده است: "Tôi nhớ bạn" 
    جوهر آبی از لایِ نیمه بازِ صفحه اول و جلد کتاب چشمک ریزی می‌زند. روی صفحه اول با خط زیبایی نوشته: «در زبان ویتنامی برای دلتنگ شدن و به یاد آوردن از فعل مشترک nhớ استفاده می‌شود؛ پس جمله ی Tôi nhớ bạn دو معنی دارد: "دلم برایت تنگ شده" و " تو را به یاد می‌آورم". »

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...