نوری که از لابلای پرده ها به داخل می‌تابد آرام آرام از خواب بیدارم می‌کند. چشم هایم را می‌مالم. همه چیز به طرز عجیبی تار است. روی میز کنار تخت یک عینک طبی وجود دارد. شبیه عینک خودم نیست ولی شاید بتواند کمکم کند تا عینک خودم را پیدا کنم. دستم را به سمتش دراز میکنم ولی در یک لحظه از روی تخت به زمین می‌افتم. استخوان های تمام تنم ناگهان فریاد درد می‌کشند. کتابی که عینک روی آن قرار دارد توجهم را جلب می‌کند؛ کتابی نازک با جلد سبز و سفید. نمیتوانم اسمش را بخوانم. عینک را به چشمانم میزنم. دستم را دراز می‌کنم تا دوباره کتاب را بردارم ولی... چند بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست می‌بینم. چرا دست های جوان من...؟ این استخوان هایی که گزگز می‌کنند، این خال پشت دست راست که لابلای چروک ها گم شده است...؛ اینها چی هستند؟! کتاب را گوشه ای رها میکنم و وحشت زده جلوی آینه می‌ایستم. من... که هستم؟ با تار های سفید مو از اواسط نوجوانی آشنا بودم و موهایم از همان زمان پر پشت بودند ولی این فرقِ پهن و دسته های سفید و خاکستری از مو چقدر برایم غریب اند. مگر من همان دختر هجده ساله نیستم؟!
چهره ام رنگ پریده و رنجور است. وقتی به آن نگاه می‌کنم احساسِ رنجِ سالیانِ خفته در ترک ها و آن خطِ لبخندِ پر رنگ در وجودم جریان می‌گیرد .
«این یه شوخی مضحکه! این حتما چیزی شبیه واقعیت مجازیه؛ وقتی هدست رو از روی چشمام بردارم همه چیز تموم میشه...»
 از گوشه‌ی آینه به کتاب نگاه میکنم که کنار تخت افتاده است و کاغذ کوچکی از بین صفحاتش بیرون زده است. کتاب را برمی‌دارم و عنوانش را بلند می‌خوانم:

"بار دیگر، شهری که دوست می داشتم "

از صدای کلفت و گوش خراشم خیلی تعجب نمی‌کنم.
کاغذ را باز می‌کنم. رویش شکل عجیب و غریبی نقاشی شده است: "Tôi nhớ bạn" 
جوهر آبی از لایِ نیمه بازِ صفحه اول و جلد کتاب چشمک ریزی می‌زند. روی صفحه اول با خط زیبایی نوشته: «در زبان ویتنامی برای دلتنگ شدن و به یاد آوردن از فعل مشترک nhớ استفاده می‌شود؛ پس جمله ی Tôi nhớ bạn دو معنی دارد: "دلم برایت تنگ شده" و " تو را به یاد می‌آورم". »
در همین لحظه خانمی با روپوش سفید همراه سینی کوچکی از قرص و لیوانی آب داخل می‌آید. از جایم بلند می‌شوم و خیلی سریع میپرسم: من کی هستم؟ اینجا کجاست؟
ولی او بی آنکه توجهی کند، چیزی در برگه ی آویزان به تخت می‌نویسد و از اتاق خارج می‌شود.
«پس اینجا یک بیمارستان است؛ یا شاید تیمارستان!»
روی برگه نام غریبی نوشته شده که گویا مال من است و نام یک بیماری و شرح حالی که می‌گوید من هر روز با توهم هجده ساله بودن بیدار می‌شوم؛ بی‌آنکه ذره ای از روز گذشته را بخاطر بیاورم. با چشم های درشت و سری که حالا تیر می‌کشد به این فکر می‌افتم که من دیروز را بخاطر ندارم؛ و دیروزِ دیروز را نیز... چه مدت است که اینجا اسیر ساعتی هستم که در هجده‌سالگی ام از کار ایستاده‌است؟ 
شکوفه ها از پنجره نیمه باز، سرزده داخل می‌آیند.
«پس اینجا بهاره نه پاییز!» چشمم به تقویم دیواری می‌افتد: 
«بهار سال 1445!»
بی هیچ فکر اضافه ای، کتاب و آن تکه یادداشت عجیب را به گوشه ای می‌اندازم. به هوای تازه احتیاج دارم.

قدم زدن زیر چترِ سبز درخت ها تنها احساس آشنایی‌ست که از صبح امروز تجربه کرده ام. همه چیز این لحظه، شبیه بوی بلال هایی‌ست که مادر برایمان کباب می‌کرد؛ مثل مزه‌ی آن پونه ی پاچیده شده روی دانه های سرخ انار! آنقدر آشنا که وحشت غریبه بودن با خودم را در لحظه‌ای می‌بلعد.
به اتاق برمی‌گردم. به سمت کتاب می‌روم. بوی درخت می‌دهد. این بار لای صفحاتش، برگ سبز نرمی به چشم می‌خورد. روی برگ با همان دست خط عجیب نوشته شده است: "Tôi nhớ bạn"
این دفعه حس غریبگی ندارد. نفس راحتی می‌کشم؛ از آن نفس هایی که بیرون از جلسۀ امتحان، وقتی می‌فهمیدم آن سوال شک دار را درست نوشته ام می‌کشیدم. شیره ی آرامشی که جانم از همین سه کلمه مکیده است؛ اینکه غریبه ای باخودم ولی شورشِ دلتنگی‌ام در یاد کسی، او را به اجبارِ چنگ زدن بر زبان بیگانه وامیدارد؛ می‌گرداند تا صداقت احساس چشم ها را، در کوتاه ترین کلمات بگنجاند. ای کاش می‌فهمیدم او را! آیا او چیزی شبیه یک معشوق است؟ یا شاید این کاغذ بازی ها جزیی از برنامه درمانی‌ام است و افکارم فقط تخیلاتِ احساسی بیرون زده از درزهایِ ذهن قدیمی‌ام. این اسرار آمیزتر از گرفتاری وسط این سرنوشتِ ترسناک روزانه است. اگر او واقعا مرا می‌شناسد، چرا نامش را برایم نمی‌نویسد؟ چرا به دیدنم نمی‌آید؟
کتاب را باز می‌کنم. مثل وقت هایی که تیزری از یک سریال می‌دیدم، دلم می‌خواهد سریع ورق بزنم و از هر صفحه یکی دو جمله ای بخوانم: 

بخواب هلیا! تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچه ایست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم.

این جمله ها تنم را می‌لرزانند. باید از پرستار یپرسم. اگر روز های قبل هم در دورِ تکراری مثل امروز بودند و حتی روز های بعد، می‌خواهم فقط یک بار کسی که روی این کاغذ ها می‌نویسد را ببینم. باید؛ هرچند که به وقت طلوع خورشید فردا، همه چیز را از یاد برده‌باشم. ولی... وای از آن قرص ها! کم کم چشم هایم روی هم می‌روند و کتاب از دستم رها می‌شود...

صدای آرام قدم هایی بیدارم می‌کند. چشم هایم را که باز می‌کنم مرد خمیده ای در حال رفتن به سمت در است. صدایش می‌زنم. جواب نمی‌دهد. نمی‌توانم سریع به دنبالش بروم. جلوی در، به او می‌رسم و دستش را می‌گیرم. 
«چند لحظه صبر کن! تو کی هستی؟ همون کسی هستی که اون کاغذارو لای کتاب میذاره؟ چرا داخل اتاق بودی؟ »
سرش را به سمتم می‌چرخاند. بدون اینکه پلک بزند فقط به چشمانم خیره است. این لحظه هم احساس آشنایی دارد. انگار جایی ورای هجده سالگی، در حافظه‌ی‌ دلم ابدی شده است. قلبم تند می‌زند.
پرستار سمت پیرمرد می‌آید و او را به اتاقش می‌برد. هنوز همانطور خیره است. درست در لحظه ای که نزدیک است در اتاق بسته شود، گوشه‌ی لب هایش بالا می‌رود. پرستار دیگری مرا به اتاق می‌برد.
«اون مرد کیه؟ چرا چیزی نمیگفت؟»
پرستار آه سردی کشید: « همسر شما از زمانی که ناشنوا و مبتلا به آلزایمر نبودن تا امروز، برای شما یادداشت می‌نویسن؛ تا درد روزانه ی غریبگی با دنیارو بوسیله‌ی دلگرمی کسی که شما رو میشناسه و دلتنگ تونه راحت تر بگذرونید. با اینکه تمام خاطرات شون با شما و حتی اسم تون رو فراموش کردن ولی هرگز انجام دادن این کار رو از یاد نبردن».

زبانم بند آمده بود. در ذهنم این سوال می‌چرخید: « چگونه دلتنگ کسی می‌شود که او را به خاطر نمی‌آورد؟» پرستار از اتاق بیرون رفت. اشک ها بی‌اختیار از چشم هایم می‌گریختند. با دست هایی که لرزش شان فقط بخاطر ضعف استخوان ها نبود، کتاب را برداشتم و روی تخت نشستم . در صفحه آخر به تاریخ بیست سال قبل، با همان دست خط زیبای صفحه اول، چیزی نوشته بود:

«برای همسرم! کسی که قلبش در پایان جمله‌ی عشق، نقطه نمی‌گذارد. او که مرا به یاد نمی‌آورد ولی قلبش با دیدنم تند می‌زند. کسی که بی‌نیاز از فلسفه ای ثابت می‌کند عشق جایی در اعماق دل خانه ای ابدی میسازد».
کاغذ کوچکی از گوشۀ کتاب افتاد. چیزی رویش نوشته بود؛ اینبار به زبان فارسی و با دست خطی شکسته: 

«دلتنگ تواَم؛ بیش از آنکه تو را به خاطر بیاورم»

 

+ داستانی معمولی از یک منِ معمولی تر که هیچی از داستان نویسی نمیدونه و فقط میخواسته ذهنش رو تخلیه کنه :)

+ متن تحت تاثیر جمله‌ی "I miss you, more than i remember you" از شاعری ویتنامی و این ویدیو نوشته شده است (: