۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

چشم هایم

سر انگشتانم، فرش ابریشمی صورتش را به آرامی نوازش می‌کنند. در دنیای تماما سیاه پس زمینه‌ی نگاهم، تیله های شکلاتی رنگی می‌درخشند. به گونه هایش که می‌رسم، می‌دانم با تمام وجود نفسش را حبس کرده تا اشک ها، راز های مگویش را لو ندهند؛ تا حالا که نمیتوانم ببینمش، سهم گوش هایم فقط خنده هایش باشند نه هق هق های مادرانه اش. آن گونه هایی که میگفتم "خود خدا گلبهی رنگ‌شان کرده" هنوز همانطورند؟ یا اینکه رنگ پریده و پژمرده شدند؟ من خطوط چهره اش را، هرروز به حافظه انگشتانم می‌سپارم و می‌ترسم از روزی که دیگر آن چشم ها را به خاطر نیاورم.
سخت است کنار آمدن با اینکه هیچ نسخه‌ی بریلی از اشعار منزوی و فاضل نیست با این حال دلتنگیِ مولانا را چاووشی کم می‌کند ولی گل ها، مهتاب، شکوفه های هلو و درخت انار باغچه‌ی مادربزرگ...ندیدن اینها را کدام طبیب درمان می‌کند؟
اگر در یک عصر پاییزی، اندوه ندیدن درختان عریان و آسمان گریان در وجودم دوید و چشم هایم از دنیای مشکی به خود پیچید، در کنجی که بوی خاک در ذهنم هنگامه ‌کند می‌نشنیم و در گوش رگ های پرخونِ پاییز می‌گویم:
اگر چه سیاه است اما بدتر نخواهد ‌شد؛ پس با یاقوت کبود رنگش می‌کنم ؛ درخت عقیق می‌کارم؛ شاخه هایش را آویز زیتون می‌زنم. من خیال گل را‌، برگ را، شبنم را، در پس دلتنگی‌ام زنده نگاه می‌دارم....

 

+این چالش رو یاسمن گلی عزیز شروع کرده منم تصمیم گرفتم با دعوت ایشون شرکت کنم و متن کوتاهی درباره‌ی احساس احتمالیم اگر روزی نابینا شدم بنویسم (: هرچند منِ بینا نمیتونم کاملا احساس شخصی رو که نابیناست درک کنم پس این نوشته شاید نیم درصد هم به احساس واقعیم در اون زمان شباهت نداشته باشه

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی

    پشت نقاب شهر

    تصویر شهر پشت شیشه های بخار گرفته‌ی عینکم، شبیه رقص نامنظم نور در یک مهِ غلیظ می‌ماند؛ همان اندازه مبهم یا شاید...ترسناک! برج های بدقواره به فلک بلند می‌شوند و با هر قدم، ریز ریز در زمین بلعیده می‌شوم. لابه‌لای اضلاع شکسته شده‌ی شهر گیر افتاده‌ام؛ انگار که هر لحظه بیشتر به سمتم تا می‌شوند و چشم برای اسیر کردن نفسم تنگ می‌کنند. هراسان از نگاه سرد غریبه های خاکستری -که ترادف خوبی با سوز پاییز دارد- مثل نابینایی تنها که آسمانش همیشه شبرنگ است ، به خط کاشی هایِ قرمز و راه‌راه پیاده رو چشم دوخته ام؛  فقط می‌گذرم... بیخبر از انتهای امتدادشان. سوی آن سوسنِ از من کوچ کرده و پشت عصیانگری گری های خیالِ افسارگسیخته، جایی که سفسطه های پر غل و غشِ عقل خوابیده و چراغ شعر می‌تابد، من، کلبه‌ی کوچکی دارم؛ کلبه‌ای که چراغ امیدش روشن است و خاک خیسش، بوی رسیدن آرزوهای دور می‌تراود.

    شاید بهشت، تمثالی از آنجاست

    شاید مقصد خط کشی های راه راه پیاده رو، آن کلبه‌ی زیباست...

    در دست زمختِ منِ نابینا، شاید دستان مخملی خداست

    شاید تقدیر، لذت مسیر است و انتظارِ مقصد، خیالی خطاست...!

     

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    پاییز

    پاییزِ زیبا با موهای آذری، دامان زرد و رخساری رنگ پریده بر ایوان خانه دلم آرام نشسته و سوز سردی را به سمت دستان بی‌حفاظم هو‌هو می‌کند.

    "یادت نره حتما از اون ژل مرطوب کننده بزنی، هوا سرد شده" این را مادرم می‌گوید قبل از اینکه از خانه بیرون بزند. من اما در موج خیالی که دستان لطیفش، زبریِ دستانم را نوازش میکند، تسلیم سفر به ماورایِ مرز تخیل و حقیقت شده ام. شروع قصه آنجاست که ترک هایی، زخمِ دل این دیوار مرزی را می‌شکافند و در آنجا خیال، خودش را به سمت آغوش حقیقت، خرامان می‌کشاند؛ مثل همان شبِ نیامده که من سالهاست زندگی اش می‌کنم، مثل مزه‌ی آن چایِ از دهن افتاده‌ی زیر باران که هر لحظه می‌چشم یا اشک هایی که برای دلِ خونِ شهریور می‌ریزم. سوز آن نسیم سردی که از لای پنجره ی اتاق بی‌اجازه داخل می‌آید، باعث می‌شود آن لحظه‌یِ دیوانه وارِ دویدن زیر باران را هم دوباره زندگی کنم؛ آن چاله‌ی پر از آب، زمین خوردن و بعد... زیر لب خندیدن را.

    "چرا نشستی پشت پنجره! نمیگی سرما می‌خوری" مادر خیلی زود برگشته یا خیال من از یک صبح تا ظهر کِش آمده است؟

    "مامان! به نظرت این که برگ ها می‌ریزن و آدما اونا رو زیر پا خرد میکنن و از صداش لذت میبرن خیلی بیرحمانه نیست؟" می‌رود و با یک لیوان آب و تب بُر برمی‌گردد "دغدغه‌ی من تویی؛ دغدغه‌ی تو هم خرد شدن برگ ها! این بیرحمانه تره"  

     

    + حسین منزوی می‌نویسد: 

    پاییز

    با آن هجوم تاریخی

    باغ بزرگمان را

    از برگ و بار

    تهی کرده است

    در معبرت اگر نه

    فانوس­های شقایق را

    روشن می­کردم

    و مقدم تو را

    رنگین کمانی از گل می­بستم

    وقتی تو باز می­گشتی

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...