۴ مطلب با موضوع «نامه های دربه‌در» ثبت شده است

نامه های دربه‌در-نامه‌ چهارم: مستانه‌ای در اوهام

این نامه را برای تو می نویسم؛ سِپینود زیبای من! قول بده آرام بخوانی‌اش. آنوقت احساس لذت بخش اینکه کسی مرا می‌فهمد، قدری بیشتر کش می آید.
باید این قوه‌ی نامحدود را به کار بگیرم. باید تخیل کنم تا بتوانم طعمِ گسِ زندگی به عنوان شهری زاده‌ای با روزمرگی های خاکستری را تحمل کنم. نه اینکه از زندگی در گوشه‌ی یک ییلاق کوهپایه ای، انتظار ریتم موسیقی های آرام ، بدون دغدغه و پریشانی را داشته باشم؛ فقط دلم می‌خواهد یک روز بیدار شوم و وقتی در اتاق را باز می‌کنم تا به هال بروم، انگشتان پاهایم، بی هوا خاک خیس و لطیف را لمس کنند. این را از روی تنوع طلبی نمی‌گویم؛ اینجا حرف زدن از خیال و احساس، بچگانه است. تعریف بلوغ و پا را آن ور هجده سالگی گذاشتن یعنی بوسیدن تمام تخیلات احساسی و رنگی رنگی و کنار گذاشتن آنها در کنجِ گمشده‌ای از ذهنت؛ جایی برای ابراز‌‌ شان نیست و تمام گوش ها هم آماده‌ی انکارشان. اینجا فقدان عنصر احساس بیداد می‌کند. به نظرت کجای تخیل و شاعرانه بودن، عاقلانه زیستن را نفی می‌کند؟! شاید هم این نوعی ابزارِ انتخابِ طبیعی برای یک بقایِ گزینشی ست؛ اینکه اگر شیشه باشی، تو را زود خرد می‌کنند.
با این‌حال، من خودم را لابلای آن لحاف چهل تیکه‌ی روی میز کرسی پیدا کردم؛ آن درخت های تنومند گردو و آن چاله هایی که از باران لبریز بودند؛ در انحنای آن ثانیه هایی که با پاچه های گِلی این طرف و آن طرف می‌دویدم یا وقتی با دست های سیاه گردو پوست می‌گرفتم. اینها روزگاری، تایِ آن بخش ناشناخته‌ی کاغذ شخصیتم را باز کردند؛ حالا باید دوباره آن را مچاله شده به گوشه‌ای بیندازم.
من آمیختگی انعکاسِ ارغوانیِ غروبْ داخلِ دلِ نقره ای دریا در پس زمینه‌ی نغمه‌ی مرغابی ها را می‌ستایم؛ آن لحظه ای که با لباسی از حریر یاسی روی سبزه های خرم می‌دوم را نیز؛ ولی همیشه سایه ای هست که در گوشم می‌خواند :« ای کاش مستانه‌ای در اوهام نبودی چون خیالات مسخ‌کننده، فقط این حقیقت به ظاهر کسل کننده را پر رنگ می‌کنند...».

 

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    نامه های دربه‌در - نامه سوم: دوئل سرنوشت

    من در یک دوئل ترسناک با سرنوشتی قرار دارم که رقیبِ قهارِ من در شطرنجِ زندگی‌ست؛ و تو خیلی خوب این را می‌دانی رزِ سپید پوشِ من! ؛ اینکه شانس برد در یک دوئل، پنجاه پنجاه‌ست. حرکت بعدی من در این بازی که مزه‌اش گاه مثل بادامِ تلخ زننده است، به این بستگی دارد که رقیبم کدام مهره را با کدام شیوه‌ی استادانه در یکی از خانه های سیاه و سفیدِ صفحه می‌گنجاند. درست مثل همین حالا، وقتی سرنوشت را به عنوان یک رقیب می‌بینم، صفحه روزگارِ من هم پیش چشم سیاه و سفید می‌نَماید. او، وفادار به قانونِ "دست به مهره حرکت است"،  بدون تردید مهره ها را راه می‌برد و من درست عکسِ او، به مهره ای خیره می‌شوم و با درنگی کشنده که ترس از مات شدن را کول می‌کند و دستانی لرزان، مثل بیدی که از باد به خود می‌پیچد، حرکت بعدی را انجام می‌دهم. حال، من سربازی تنها با شاهی فراری از صداهای وحشتناک و تصاویرِ غول هایِ چندش آور اطرافش هستم.  شاید باید، موهایم را زیر کلاه خود پنهان کنم و بتازم تا ردیفِ آخر؛ تا سرآغاز ملکه شدن... پیله ای نو که داستان پروانگی اش را در صفحه ای آبی و سبز می‌نویسد ولی زخم هایم را و این رنجِ جدید... اینها را چه کنم؟ اصلا این شکوهِ امید که می‌گویند چیست؟ استقامت چه رنگی‌ست؟ دیروز حسرت بار است و فردا سهمگین... ولی امروز! امروز چه شکلی‌ست؟

     

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • ماهی نیلی

    نامه های دربه‌در - نامه دوم: جاده‌ی درختی

    یچیزی را می‌دانستی سپینود؟ اینکه یک راهِ درختیِ دلربا درست مثل همانی که در اَوِنلی وجود داشت، جایی در جاده‌ی شهر ما تا خانه‌ی مادربزرگ قرار دارد؟ دلم می‌خواست دستت را می‌گرفتم؛ می‌شدیم درست مثل آنه و دایانا بعد می‌دویدیم و می‌شکافتیم هوای روبه رویمان را تا برسیم به آخرِ مجهولِ جاده رویاها؛ یک ماجراجویی دخترانه می‌ساختیم و فارغ از بازیچه های پرهیاهوی زندگی، قهقهه می‌زدیم بر رنجِ دنیا. موهایمان را می‌آویختیم بر شاخه‌ی درخت ها و پرمی‌کردیم ریه هایمان را با عطر سبزه ها. دَف می‌زدیم با رقص دامن‌مان در باد و هم آواز می‌شدیم با نغمه چکاوک ها. سفره ای پهن می‌کردیم به صرف شعر؛ می‌خواندیم برای هم، برایِ سوسن ها. بعد زیرِ چترِسبزِ برگ ها، نثرِ خیالِ مان را به دست خوابِ پرحادثه می‌سپردیم تا بخواند برای‌مان؛ از شادمانه دویدن، از کودکانه زیستن. من این خیالِ شیرین را به اندازه نامه هایی که برای تو می‌نویسم دوست دارم. من نفیِ حدها و گذر از محدودیت ها را، دوشادوشِ خیال دوست دارم.

     

    + هنوزم وقتی آهنگ کارتونش رو می‌شنوم این جمله یادم میاد:

    "آنه ! تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود"

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • ماهی نیلی

    نامه های دربه‌در - نامه اول: خانه پرمهرِ مادربزرگ

    سپینود عزیز من! می‌ترسم وقتی از خانه بیرون می‌رفتی تا نامه ام را بگیری، سرما دستی به پهلو هایت کشیده باشد و بیمار شوی؛ برای همین این نامه را وقتی بخوان که با جامه ای پشمی، پشت همان پنجره‌ی خاتم کاری شده‌یِ پرخاطره نشسته‌ای و اشک های یخ زده‌ی آسمان را می‌بینی که چگونه بر گونه هایِ زمینِ شهرِ وایت رز چکیده اند. چایت را هم تلخ بنوش چون طعم این نامه برایت نباتِ ناب خواهدبود.
    دیروز، وقتی پس از دوماه، پشت در سفید و شیار شیارِ خانه مادربزرگ ایستادم، احساس می‌کردم قلبم محکم تر از همیشه به قفس می‌کوبد. مادر بزرگ مرا که دید، آغوش گشود ، بوسه های پر مهرش را روانه گونه هایم کرد و من دلم را از عزای دلتنگی به در آوردم. بعد، مادربزرگ با لبخند شیرینی گفت: «کجایی دختر، چه عجب یاد ما کردی!» سربه‌زیر جواب دادم:«شرمنده‌م نکن مامان‌بزرگ. از این به بعد بیشتر سر می‌زنم.»
    در خانه می‌گشتم و شرح روزگار، از دیوار هایِ پوشیده با عکس های قدیمی می‌پرسیدم. کاشی به کاشی این خانه، در خودش خاطراتِ دلارامِ کودکی ام را حفظ کرده و با من پیوند دیرینه ای دارد. همیشه وقتی در حرارتِ ناجوانمردانه تابستان به این خانه می‌آمدیم، مادربزرگ با یک پارچ شربت آلبالوی خنک و چند لیوان پیش‌مان می‌آمد. در زمستان هم وقتی منِ بچه مدرسه‌ای، دفتروکتابم را در طبقه بالای خانه پهن می‌کردم و از سوزِسرما، پتو پیچ شده درس می‌خواندم، مادربزرگ می‌آمد و با لهجه غلیظ ترکی می‌گفت:«بالام جان نیه بوجور اُتوروپسان؟ دِمیسَن سواوخ دَیَرسَن؟ (چرا اینجوری نشستی؟ نمیگی سرما می‌خوری؟) ».  می‌گفتم: «مامان‌بزرگ بزن کانال فارسی. من متوجه نمیشم.» او هم از روی تأسف آهی می‌کشید و زیر لب، ترکی- فارسی چیز هایی می‌گفت. بعد با یک بخاری برقی کوچک می‌آمد و پس از چند توصیه ایمنی، دوباره از پله ها پایین می‌رفت. من هم در دل قربون صدقه‌اش می‌رفتم و کمی شرمنده می‌شدم از اینکه این همه پله را بخاطر من بالا آمده بود. طبقه دوم خانه مادربزرگ، همیشه مخفی‌گاه من در بچگی بود. وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت، به آنجا می‌رفتم و خودم را در وسط داستان هایِ جور واجورِ کتاب هایِ پدربزرگ، گم می‌کردم. سعادت اولین دیدارم با گالیور و کوتوله هایش را همان جا پیدا کردم. به پایِ حرف های دلِ محمد میرکیانی و «قصه ما همین بود»ش هم در همان طبقه‌ی پرماجرا نشستم. کتابخانه پدربزرگ پر بود از کتاب هایی که سنِ اکثرشان از من بیشتر بود. پشت یکی از کتاب ها نوشته بود « قیمت: 600 ریال» و برای منِ کودکِ آن موقع که پول جلد کتاب هایش هم 600 ریال نبود، کمی بیشتر از عجیب و غریب می‌نمود. در صفحه اول یکی از کتاب ها، پدربزرگ شعری نوشته بود:
    « دل و دین و عقل و هوشم همه را به آب دادی
    ز کدام باده ساقی به منِ خراب دادی...»
    مادربزرگ برای ناهار، ما را با کوفته تبریزی های خوش رنگ و لعابش، همراهِ سنگک داغ و سبزی تازه که هوش از سر می‌پراند، میهمانِ سفره پر برکتش کرده بود. راستش کوفته های مادرم خوشمزه تر از مالِ مادربزرگ از آب در می‌آیند. به خودش که می‌گویم، اول کمی شکست نفسی می‌کند بعد می‌گوید:« شاگرد از استادش متبحر تر می‌شود». با این حال، کوفته های مادربزرگ یک مزه‌ی خاصی دارند که کوفته های دیگر ندارند. شاید به خاطر این است که مادربزرگ آنها را با شیره‌ی دست های چروکیده و پرمحبتش، که رنجِ سال های دور کشیده‌اند، درست می‌کند.
    آسمان حیاط خانه مادربزرگ درست مثل دلش، زیبا و روشن است. مزه‌ی شیرین خاطراتی را زیر زبان دارم که کودکی ام را رنگی رنگی کرده‌اند. وقتی از این سرتا آن سرِ حیاط، طناب می‌آویختیم و با دختر خاله ها والیبال بازی می‌کردیم یا برای عزاداران دسته های امام حسین(ع)، شیر و کیک یزدی آماده می‌کردیم. شمعدانی های باغچه، هنوز گل هایشان را میهمان حیاط مادربزرگ نکرده‌اند، شاید هم در بهار وقتی من نبودم آمده‌اند و سلام کوتاهی کرده‌اند و دیگر نیستند. چیزی از گل و گیاه نمیدانم ولی خیلی دلم می‌خواست آن طناز های صورتی رنگ را پس از مدتی طولانی ببینم.
    می‌دانی سپینودِ همدلِ من! خانه‌ی مادربزرگ، برایم همان نقطه‌ی امنی‌ست که هر غصه و اندوه را در خود غرق می‌کند. مادربزرگی که با وجود داشتن سواد قرآنی، در کلاس زندگی، استادی می‌کرده و درسم می‌داده. سنگ‌ صبور فرزندان و نوه هایش بوده و مرکز ثقل تمامِ عشقِ مادریِ جهان را معنا بخشیده. وقتی می‌بینمش مهم نیست چه طوفان ها دیده باشم، دلم سبز می‌شود و چشمم روشن.
    مادربزرگ از من می‌خواست پیشش بمانم ولی شرایط اجازه اش را نمی‌داد. در آغوش می‌گیرمش و با یک خداحافظی غم‌انگیز، دیدارِ دوباره‌مان موکول می‌شود به زمانی نامعلوم ولی نه خیلی دور.


    + آهنگ صرفا جنبه نوستالژی داره :)
    + با کنکاش فراوان در باغچه مادربزرگ، بالاخره گلِ کوچکی یافتم و عکسی ازش گرفتم 😊

     

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...