سپینود عزیز من! می‌ترسم وقتی از خانه بیرون می‌رفتی تا نامه ام را بگیری، سرما دستی به پهلو هایت کشیده باشد و بیمار شوی؛ برای همین این نامه را وقتی بخوان که با جامه ای پشمی، پشت همان پنجره‌ی خاتم کاری شده‌یِ پرخاطره نشسته‌ای و اشک های یخ زده‌ی آسمان را می‌بینی که چگونه بر گونه هایِ زمینِ شهرِ وایت رز چکیده اند. چایت را هم تلخ بنوش چون طعم این نامه برایت نباتِ ناب خواهدبود.
دیروز، وقتی پس از دوماه، پشت در سفید و شیار شیارِ خانه مادربزرگ ایستادم، احساس می‌کردم قلبم محکم تر از همیشه به قفس می‌کوبد. مادر بزرگ مرا که دید، آغوش گشود ، بوسه های پر مهرش را روانه گونه هایم کرد و من دلم را از عزای دلتنگی به در آوردم. بعد، مادربزرگ با لبخند شیرینی گفت: «کجایی دختر، چه عجب یاد ما کردی!» سربه‌زیر جواب دادم:«شرمنده‌م نکن مامان‌بزرگ. از این به بعد بیشتر سر می‌زنم.»
در خانه می‌گشتم و شرح روزگار، از دیوار هایِ پوشیده با عکس های قدیمی می‌پرسیدم. کاشی به کاشی این خانه، در خودش خاطراتِ دلارامِ کودکی ام را حفظ کرده و با من پیوند دیرینه ای دارد. همیشه وقتی در حرارتِ ناجوانمردانه تابستان به این خانه می‌آمدیم، مادربزرگ با یک پارچ شربت آلبالوی خنک و چند لیوان پیش‌مان می‌آمد. در زمستان هم وقتی منِ بچه مدرسه‌ای، دفتروکتابم را در طبقه بالای خانه پهن می‌کردم و از سوزِسرما، پتو پیچ شده درس می‌خواندم، مادربزرگ می‌آمد و با لهجه غلیظ ترکی می‌گفت:«بالام جان نیه بوجور اُتوروپسان؟ دِمیسَن سواوخ دَیَرسَن؟ (چرا اینجوری نشستی؟ نمیگی سرما می‌خوری؟) ».  می‌گفتم: «مامان‌بزرگ بزن کانال فارسی. من متوجه نمیشم.» او هم از روی تأسف آهی می‌کشید و زیر لب، ترکی- فارسی چیز هایی می‌گفت. بعد با یک بخاری برقی کوچک می‌آمد و پس از چند توصیه ایمنی، دوباره از پله ها پایین می‌رفت. من هم در دل قربون صدقه‌اش می‌رفتم و کمی شرمنده می‌شدم از اینکه این همه پله را بخاطر من بالا آمده بود. طبقه دوم خانه مادربزرگ، همیشه مخفی‌گاه من در بچگی بود. وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت، به آنجا می‌رفتم و خودم را در وسط داستان هایِ جور واجورِ کتاب هایِ پدربزرگ، گم می‌کردم. سعادت اولین دیدارم با گالیور و کوتوله هایش را همان جا پیدا کردم. به پایِ حرف های دلِ محمد میرکیانی و «قصه ما همین بود»ش هم در همان طبقه‌ی پرماجرا نشستم. کتابخانه پدربزرگ پر بود از کتاب هایی که سنِ اکثرشان از من بیشتر بود. پشت یکی از کتاب ها نوشته بود « قیمت: 600 ریال» و برای منِ کودکِ آن موقع که پول جلد کتاب هایش هم 600 ریال نبود، کمی بیشتر از عجیب و غریب می‌نمود. در صفحه اول یکی از کتاب ها، پدربزرگ شعری نوشته بود:
« دل و دین و عقل و هوشم همه را به آب دادی
ز کدام باده ساقی به منِ خراب دادی...»
مادربزرگ برای ناهار، ما را با کوفته تبریزی های خوش رنگ و لعابش، همراهِ سنگک داغ و سبزی تازه که هوش از سر می‌پراند، میهمانِ سفره پر برکتش کرده بود. راستش کوفته های مادرم خوشمزه تر از مالِ مادربزرگ از آب در می‌آیند. به خودش که می‌گویم، اول کمی شکست نفسی می‌کند بعد می‌گوید:« شاگرد از استادش متبحر تر می‌شود». با این حال، کوفته های مادربزرگ یک مزه‌ی خاصی دارند که کوفته های دیگر ندارند. شاید به خاطر این است که مادربزرگ آنها را با شیره‌ی دست های چروکیده و پرمحبتش، که رنجِ سال های دور کشیده‌اند، درست می‌کند.
آسمان حیاط خانه مادربزرگ درست مثل دلش، زیبا و روشن است. مزه‌ی شیرین خاطراتی را زیر زبان دارم که کودکی ام را رنگی رنگی کرده‌اند. وقتی از این سرتا آن سرِ حیاط، طناب می‌آویختیم و با دختر خاله ها والیبال بازی می‌کردیم یا برای عزاداران دسته های امام حسین(ع)، شیر و کیک یزدی آماده می‌کردیم. شمعدانی های باغچه، هنوز گل هایشان را میهمان حیاط مادربزرگ نکرده‌اند، شاید هم در بهار وقتی من نبودم آمده‌اند و سلام کوتاهی کرده‌اند و دیگر نیستند. چیزی از گل و گیاه نمیدانم ولی خیلی دلم می‌خواست آن طناز های صورتی رنگ را پس از مدتی طولانی ببینم.
می‌دانی سپینودِ همدلِ من! خانه‌ی مادربزرگ، برایم همان نقطه‌ی امنی‌ست که هر غصه و اندوه را در خود غرق می‌کند. مادربزرگی که با وجود داشتن سواد قرآنی، در کلاس زندگی، استادی می‌کرده و درسم می‌داده. سنگ‌ صبور فرزندان و نوه هایش بوده و مرکز ثقل تمامِ عشقِ مادریِ جهان را معنا بخشیده. وقتی می‌بینمش مهم نیست چه طوفان ها دیده باشم، دلم سبز می‌شود و چشمم روشن.
مادربزرگ از من می‌خواست پیشش بمانم ولی شرایط اجازه اش را نمی‌داد. در آغوش می‌گیرمش و با یک خداحافظی غم‌انگیز، دیدارِ دوباره‌مان موکول می‌شود به زمانی نامعلوم ولی نه خیلی دور.


+ آهنگ صرفا جنبه نوستالژی داره :)
+ با کنکاش فراوان در باغچه مادربزرگ، بالاخره گلِ کوچکی یافتم و عکسی ازش گرفتم 😊