چه اهمیت دارد اگر چشم های من در نور می‌سوزند و قلبم بر لبه‌ی تردید، هراس به وجودم می‌دواند؟ چه اهمیت دارد اگر نبض زمستان، غمی در رگم منجمد کرده و اشک ها در مارپیچِ کلافِ اندوهم تنیده؟ چه اهمیت دارد اگر خشت ارگ بمَم، متلاشی شده و از کاشیِ نقشِ جهانم، رنگ پریده؟ 
آخرش می‌دانم که من، سپیده‌ی صبح امید، این پنجره را باز می‌کنم؛ بازِ باز! به سمت آن بی‌کرانِ آبی رنگ. نسیمی را که پاورچین پاورچین گونه هایم را می‌نوازد، می‌بوسم و دعوت گنجشک به بزم پرندگان را می‌پذیرم. در باغچه، نرگسی نو می‌کارم و از فراز برج اسد خوشه های ستاره می‌چینم. 
اکنون، منْ مسیحا، مصلوب به امّیدم؛ شکوفه‌ی واژگونِ گلِ قلبِ خونین، آویزان بر درخت امّیدم؛  من بر درد این جهان تا ابد، وارونه می‌خندم :)

 

+اون گل قلب خونین زیادی قشنگ نیست؟ (:

+حسین صفا می‌نویسد:

مفصل اند زمستان ها

و برف، نسخه‌ی خوبی نیست

برای سرفه‌ی گلدان ها

گلی نمانده، خودت گل باش ^-^