تصویر شهر پشت شیشه های بخار گرفتهی عینکم، شبیه رقص نامنظم نور در یک مهِ غلیظ میماند؛ همان اندازه مبهم یا شاید...ترسناک! برج های بدقواره به فلک بلند میشوند و با هر قدم، ریز ریز در زمین بلعیده میشوم. لابهلای اضلاع شکسته شدهی شهر گیر افتادهام؛ انگار که هر لحظه بیشتر به سمتم تا میشوند و چشم برای اسیر کردن نفسم تنگ میکنند. هراسان از نگاه سرد غریبه های خاکستری -که ترادف خوبی با سوز پاییز دارد- مثل نابینایی تنها که آسمانش همیشه شبرنگ است ، به خط کاشی هایِ قرمز و راهراه پیاده رو چشم دوخته ام؛ فقط میگذرم... بیخبر از انتهای امتدادشان. سوی آن سوسنِ از من کوچ کرده و پشت عصیانگری گری های خیالِ افسارگسیخته، جایی که سفسطه های پر غل و غشِ عقل خوابیده و چراغ شعر میتابد، من، کلبهی کوچکی دارم؛ کلبهای که چراغ امیدش روشن است و خاک خیسش، بوی رسیدن آرزوهای دور میتراود.
شاید بهشت، تمثالی از آنجاست
شاید مقصد خط کشی های راه راه پیاده رو، آن کلبهی زیباست...
در دست زمختِ منِ نابینا، شاید دستان مخملی خداست
شاید تقدیر، لذت مسیر است و انتظارِ مقصد، خیالی خطاست...!