آخرین بار که رقص باد صبا، بوسه یِ دوستت دارمِ تو را بر گونه ام نشاند

شاید هنوز نیاموخته بودی گذشتن را، دل بریدن را 

شاید هرشب در وقت ظهور آن ستاره، می‌زدی فریاد نامم را 

شاید در کنجی از دنیا خیال من میشد قطره ای لبخند، می‌چکید از گوشه ی لب هات

شاید مثل یک سرباز غمگین از سوز جگر، آواز دلتنگی می‌دادی به سر 

شاید بدون بودن کنار حضرت یار، مزه نمی‌داد یک فنجان چای هل دار

اما از وقتی که رفتی

بوی نعنا ها غمگین شده است 

و آواز پرنده ها، مرثیه ای می‌مانَد که روایت می‌کند از خانه ی تاریک قلبم

پروانه ام در شعله ی شمع فراق سوخت 

اما چون حرام است که دلدار را شوم دلگیر

میزنم این اتفاق را به نام تقدیر

شاید که باد قاصدِ بد قول شده

شاید...

می نشینم کنار شومینه

روی پایم، شعری باز است:

 

«خواهی اگر وَصلِ یار، از غمِ هِجران مَنال

زان که وصول بهار ،تن به خزان دادَن است»

 

در همین حال 

خیالت می‌شود باران اشک 

می‌چکد بر سینه‌ی داغ لغات...