۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

نامه های دربه‌در - نامه سوم: دوئل سرنوشت

من در یک دوئل ترسناک با سرنوشتی قرار دارم که رقیبِ قهارِ من در شطرنجِ زندگی‌ست؛ و تو خیلی خوب این را می‌دانی رزِ سپید پوشِ من! ؛ اینکه شانس برد در یک دوئل، پنجاه پنجاه‌ست. حرکت بعدی من در این بازی که مزه‌اش گاه مثل بادامِ تلخ زننده است، به این بستگی دارد که رقیبم کدام مهره را با کدام شیوه‌ی استادانه در یکی از خانه های سیاه و سفیدِ صفحه می‌گنجاند. درست مثل همین حالا، وقتی سرنوشت را به عنوان یک رقیب می‌بینم، صفحه روزگارِ من هم پیش چشم سیاه و سفید می‌نَماید. او، وفادار به قانونِ "دست به مهره حرکت است"،  بدون تردید مهره ها را راه می‌برد و من درست عکسِ او، به مهره ای خیره می‌شوم و با درنگی کشنده که ترس از مات شدن را کول می‌کند و دستانی لرزان، مثل بیدی که از باد به خود می‌پیچد، حرکت بعدی را انجام می‌دهم. حال، من سربازی تنها با شاهی فراری از صداهای وحشتناک و تصاویرِ غول هایِ چندش آور اطرافش هستم.  شاید باید، موهایم را زیر کلاه خود پنهان کنم و بتازم تا ردیفِ آخر؛ تا سرآغاز ملکه شدن... پیله ای نو که داستان پروانگی اش را در صفحه ای آبی و سبز می‌نویسد ولی زخم هایم را و این رنجِ جدید... اینها را چه کنم؟ اصلا این شکوهِ امید که می‌گویند چیست؟ استقامت چه رنگی‌ست؟ دیروز حسرت بار است و فردا سهمگین... ولی امروز! امروز چه شکلی‌ست؟

 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • ماهی نیلی

    آسفالت سرد + چالش دستخط

    دلم می‌خواهد آخر آسفالت سردی که پا برهنه روی آن می‌دوم، دشتی مملؤ از گل های زرد و قرمز باشد. رنگ سقف دلم گره بخورد به آسمان آبیِ آبی اش و قاصدک ها، پرسه زنان اکسیر زندگی را بر سر و رویم بپاشند. سبزه های بازیگوش انگشتان پاهایم را قلقلک بدهند و موهایم فارغ از هیوها، هم‌آواز شوند با رقص نسیم و نیکو نگاهی از شبدرها بربایند. بوی داوودی به رگ هایم بدود و دیدن تبسم خورشیدی که عاشقانه برکرانه‌ی آسمان بوسه زده، چالِ محوی روی گونه ام نقاشی کند. دختری در من زمزمه می‌کند که :
    "وقتی قدم هایت وجب به وجب این جاده را فرش کنند، احساس تو درست به اندازه همین خیال زیبا خواهد بود"

     

    + من و بغل دستیم توی دبیرستانِ دوره اول، بعضی وقتا سر زنگای تفریح مدرسه تمرین نوشتن با دست چپ انجام میدادیم برای همین شاید یه کوچولو با دست چپ هم بتونم خوب بنویسم؛ البته فقط یه کوچولو نه بیشتر :)

    + ممنونم از دعوت جناب مدرسه سوکورو

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    شبنم عشق

    شبنمی را دیدم وقت وداع

    می‌چکید از رخ یار

    اشکم از شبنم گل می‌پرسد:

    «راز بوسیدن سیمای شقایق ها چیست؟»

    می‌گوید:

    «زندگی بی شبنم عشق، چون برگ گلی می‌خشکد

    عشق مانند شمع در ظلمت

    رهگشا می‌شود مسافر را

    سرّ این است»

    ناگهان

    شبنم آهی سر داد

    مرثیه ای خواند و گریست:

    « قاصدک را دیده ای هنگام مرگ؟

    می‌کند رقص جنون همراه باد

    می سراید نغمه ها

    می‌فشارد دست های سرد را

    می‌دمد عطر حیات بر دخمه های تیرگی

    قاصدک را دیده ای وقت اجل با شعر های عاشقانه

    می‌دود این سو و آن سو؟

    می‌تراود نور در شب های تار

    می‌برد میل و تمنای دلی را نزد یار

    قاصدک را دیده ای جانا؟

    مرگ عاشق مثل اوست

    مجنون با مرگ

    سیراب کند سُنبل عشق را در خون

    بزند با دف عشق، رقص جنون

    بشود همسفر باد صبا

    بسراید غزلی

    بنوازد با خون

    یک دفعه بانگ زند:

    «مرگ عاشق

    نوشیدن جرعه ای خورشیدِ سرخ

    و طلوع بر کرانهٔ دل هاست»

    .

    .

    .

    در دمی

    شبنم از گل دل کند

    چکید

    تا نبیند که گلش یک روزی،

    می‌میرد

    مرا تکرار این شوریدگی آموخت او

    مثل او صبح دمان

    اشک هایم را بسْپارم به باد

    تا برود

    بوسه زند بر رخ یار

    تا مبادا که آن لالۀ سرخ

    بی شبنم اشک، خشک و بی‌روح شود

    من، پی در پی

    چون ردیف در اشعار

    می‌کنم دوست داشتنت را تکرار...

     

    +نوشته هام رو دوست ندارم...؛ هیچ کدومشون رو!

    «باید از این بهتر در میومد. انگار یچیزی کم داره...»؛ این چیزیه که وقتی به انتهای یه متن می‌رسم با خودم میگم ولی نمیتونم نوشته‌م رو تغییر بدم چون ذهنم رو می‌بینم که به یک دفتر کاملا سفید تبدبل شده؛ خالیِ خالی. با اینحال "شبنم عشق" رو همونجوری که هست پذیرفتم. سعی نکردم تغییرش بدم. با همه‌ی کم و کاستی هاش دوستش دارم.

    ساعت 2 شب بود. تب داشتم. نفسم سخت بالا میومد. سرفه نمیذاشت بخوابم. با درد نوشتمش. میگن عشق، یه همنشینی دیرینه با درد و رنج داره و کسی که درد عشق نکشیده، نمیتونه دلبستگی رو اون طور که لایقشه توصیف کنه ولی درد جسم، شاید بتونه کمی این توصیف رو قشنگ تر و به واقعیت نزدیک تر کنه :)

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • ماهی نیلی

    دوست نداشتنی هایم را از من بگیر، خودت را نه

    من دوست ندارم، تمام شدن را؛ وقتی آخرین جرئه‌ی چای بابونه را پشت همان میز همیشگی می‌نوشم، انگار کسی کرشمه خیال با تو بودن را می‌برد و نگاه غمگینم را به صندلی خالیِ مقابلم می‌دوزد.
    من دوست ندارم، به پایان رسیدن را؛ وقتی رود ها در انتهای خود به دریا می‌ریزند، شیشه تمایز شکسته می‌شود و خاطرات راه دریا، غرق. دریا از سنگریزه های بازیگوشِ کف رود، سبزه های تعظیم کنان و گل هایِ خونین قلب چه می‌داند؟
    من دوست ندارم، زمان را؛ که اگر تن به اسارت می‌داد، در لحظه ای که فرهاد خود را در آیینه چشمان شیرین می‌دید، متوقف می‌شد؛ مگر نه اینکه چای تلخِ تقدیرِ فرهاد را تنها نقل شیرین افاقه بود؟
    من دوست ندارم، این جبر بی‌رحم را؛ که مرا در تمام شدن، به پایان رسیدن و زمان، بی اختیار کرده است.
    ولی سخت ترین جبر، سکوت تو بود و حرف هایش، لبخندت بود و بغض دردناکش، در شبی که چشمانت برایم غزلِ عشق می‌سرود. از آن به بعد هیچ غزل، آن غزل نشد؛ هیچ سکوت، طعمِ دلداگی نداد...

    به اینجا که رسیده‌ام، احساس خالی بودن دارم. قلم خشکیده. کاغذم خیس است. اگر بودی، در سکوتِ کلمات، شعر احساسم را می‌خواندم و از پنجره چشمانم، با تو از دل سخنی می‌گفتم. نیستی! نبودنت سرد است اما در دل، آتشکده برپا کرده.

    خوابم نمی‌برد. کسی برایم چای بابونه بریزد؛ می‌خواهم او را در خواب ببینم...

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • ماهی نیلی

    دردم از یار است و درمان نیز هم

    کلمه کم است و زبان قاصر. ناچار چشم بسته ام و در خانه‌ی دل نشسته ام.
    دل پرسید: « بگویم؟»
    گفتم: «سخت است... ولی سخن عشق نه آن است که آید به زبان. دلا! تو بگو»
    زمزمه کرد:« بسم رب الحسین (ع)...
    کاروان می‌گذرد و یک حادثه در راه است به قدر چکیدنِ اشک از قلمِ تاریخِ جهان و یک لحظه‌ی پرنور که زمان را به بندِ اسارتِ ابدیت می‌کشاند و سوگند می‌خورد به نشکافتن و فنای فی‌الله را اعتبار می‌بخشد در وقتِ اذان؛ اذانِ گل سرخِ خشکیده‌ی لب های کودکی که در گلویِ خونینش از نو می‌شکفد. عرقِ زمان بر تنِ ریگ های تفتیده‌ی بیابان مبهوت مانده و حسین هنوز چون نگینِ یاقوتی بر بامِ تاریخ، ایستاده می‌نگرد کربلاهایی را که پشت هر اراده‌ی مردم بیدار است. شرحِ سر باختنِ حسین، نه یک اتفاق به قدمتِ سال شصت و یک تا کنون، بلکه هنگامه ای در رود رونده‌ی حیاتِ انسان است که چون دمِ مسیحایی به هر سبزه و زمینِ مرده‌ی دور افتاده از خدا می‌وزد؛ همانطور که سید اهل قلم گفته است:« دل نمی‌تپد بلکه حسین حسین می‌کند». 
    هر محرم و هر اربعین، یک تویِ درمانده به دنبال کاروانی می‌دود که مقصدش کربلاست؛ نمی‌رسد، جا می‌ماند و انگار کسی این سازِ پرغصه را بر کوکِ تکرار می‌نوازد؛ امسال، سال قبل و سال قبل ترش... یک قلبِ بیچاره  با هر یا ابالفضل آواره تر می‌شود و یک کبوترِخیال تا بین‌الحرمین پرواز می‌کند، در صفای حسینی صفایِ دل می‌برد و زنگارِ آن می‌زداید.
    دلِ تو باور دارد به " لقد خلقنا الانسان فی کبد "ی که اشک بر حسین علاجش است. به گشایشِ گره های کور زندگی‌ با وساطتت حسین هم. این دل امانت است دست تو. نکند هر که از راه رسید، کلید به قفلِ درش اندازی و با تعارفِ بفرمایید، برکه‌ی زلال دل را گل آلود کنی! هر از چندگاهی هم که غمی خاکستری، آینه‌ی دلت را کدر کرد و گرد غربت بر طاقچه اش نشاند، یک قطره اشک می‌زداید هراندوهی که با چنگال های زبر گلویت را بی‌رحمانه می‌خراشد...».


    دل از حرف های ناگفته تنگ بود. او گفت و گوشم شِنُفت. شروع کرد به روضه خوانی؛ از پیکر های تارتار تا خورشیدِ نیزه‌سوار. از دیده‌ی من، سرشکِ حلقه زده می‌افتاد، از دیده‌ی دل، خونِ لعل می‌جوشید. کمی که گذشت دیدم من، آرام نشسته ام و لیوان آب به دست "سلام بر حسین" می‌گویم و دل، در کنج وجود، از آتش غم می‌سوزد. لبخند زدم. دلِ سوخته در یک دست و اشکِ دیده در دست دگر، زانو زده به پیشگاه قمر، می‌گویم:
    «آقا! می‌خری؟ 
    ستونِ بی دست زندگی
    همدمِ روضه های کودکی
     تحفه ام را می‌خری؟»
    دیدم آب، شرمنده از رخِ مهتاب، آب شده؛ بر دلِ سوخته ام ریخته و درمان شده...


    از خواب پریدم.
    یادم آمد آقا در خوابم گفت: « دلت را خریده ایم که عاشق شده ای :) »
    حق با آقاست. این عشق هم درد است؛ هم درمان. به قولی "دردم از یار است و درمان نیز هم، دل فدایِ او شد و جان نیز هم".

    چه درد شیرینی! أحلی مِن العسل. خدا قسمت کند به هر آنکه مبتلایش نیست...

     

    + من کوچکتر از آنم که بخوام دنیای بزرگی به نام حسین (ع) رو در کلمات توصیف کنم. چیزی که نوشتم، شرح حالی از اندراحوالات محرم 1445 هست؛ با علم به اینکه دلنوشته ها درمجازی چوبِ ریاکاری نمی‌خورند. "دردم از یار است و درمان نیز هم" پیشکشِ ناچیزِ من باشد خدمت آقایی بزرگ :) 

     

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • ماهی نیلی
    ندیده‌ام به جهان
    کشوری چو شهر خیال!

    چه عالمی‌ست که
    پیوسته یار با یار است...