من دوست ندارم، تمام شدن را؛ وقتی آخرین جرئه‌ی چای بابونه را پشت همان میز همیشگی می‌نوشم، انگار کسی کرشمه خیال با تو بودن را می‌برد و نگاه غمگینم را به صندلی خالیِ مقابلم می‌دوزد.
من دوست ندارم، به پایان رسیدن را؛ وقتی رود ها در انتهای خود به دریا می‌ریزند، شیشه تمایز شکسته می‌شود و خاطرات راه دریا، غرق. دریا از سنگریزه های بازیگوشِ کف رود، سبزه های تعظیم کنان و گل هایِ خونین قلب چه می‌داند؟
من دوست ندارم، زمان را؛ که اگر تن به اسارت می‌داد، در لحظه ای که فرهاد خود را در آیینه چشمان شیرین می‌دید، متوقف می‌شد؛ مگر نه اینکه چای تلخِ تقدیرِ فرهاد را تنها نقل شیرین افاقه بود؟
من دوست ندارم، این جبر بی‌رحم را؛ که مرا در تمام شدن، به پایان رسیدن و زمان، بی اختیار کرده است.
ولی سخت ترین جبر، سکوت تو بود و حرف هایش، لبخندت بود و بغض دردناکش، در شبی که چشمانت برایم غزلِ عشق می‌سرود. از آن به بعد هیچ غزل، آن غزل نشد؛ هیچ سکوت، طعمِ دلداگی نداد...

به اینجا که رسیده‌ام، احساس خالی بودن دارم. قلم خشکیده. کاغذم خیس است. اگر بودی، در سکوتِ کلمات، شعر احساسم را می‌خواندم و از پنجره چشمانم، با تو از دل سخنی می‌گفتم. نیستی! نبودنت سرد است اما در دل، آتشکده برپا کرده.

خوابم نمی‌برد. کسی برایم چای بابونه بریزد؛ می‌خواهم او را در خواب ببینم...