گاه، کلاف پر پیچ زندگی، بدجور دور گردنم می پیچد. احساس می‌کنم بیرحمانه تر از یک قاتل، هر نفسم را برای خودش طلب می کند یا چون زالو مستِ مکیدن قطره ای خون تازه، از درون رگ هایم است. ناگفته هایم، اشک می شود و می چکد و یک بالشت خیس، منزلگاه رازهایم می‌شود. به جای یک رفیق، زانوهایم را به آغوش می‌کِشم و سقف بیت الاحزانی که برای خودم ساخته ام، به قدری پایین می‌آید که حتی سینه برای عمق نفس هایم، تنگ می‌شود. در و دیوار به هم می‌پیچند و رنگ ها، آغشته به یکدیگر، صحنه رعب آوری را می‌سازند. چشمانم را می‌بندم. سد اشکی که چشم های ضعیفم را طعم نابینایی چشانده بود، نم نم می‌ریزد. در این حال کسی در غار دلم، نور می‌تاباند. وقتی دوباره جرئت بازکردن چشمانم را می‌یابم، شانه ی بی‌نهایتی را می‌بینم که مهربانانه برای خریدن اشک های من، پایین آمده است؛ خدا را می‌گویم (:

آه ای خدای من!

معشوق من! لیلی دلربای من!

بند بند وجودم تشنه ی آغوش توست

سلول به سلول تنم مجنون وار تو را می خوانند

در این رقابت که بین عشاق به پاست، مرا تحفه ای برای دل ربودن از تو نیست اما

جگر سوخته ای دارم و قلب شکسته ای

و وجودی که مفتون توست! شیدای توست!

مگر نه اینکه فرموده ای: 

أَنَا عنْدَقُلُوب الْمُنْکَسِرَةِ.

من نزد قلب های شکسته ام...

پ.ن: بیشتر متن بالا را سال گذشته نوشتم؛ وقتی که آرمان نامی را نمی‌شناختم و الان که فکر میکنم، می‌بینم آن زمان تعریف ناقصی از مفتون و شیدا داشتم. مجنون واقعی آن جوانی بود که با خون، سند عاشقی را امضا کرد و غریب، هم خنجر غفلت خودی را خورد هم دشنه منفور ناخودی را !

خلاصه که دلم می‌خواهد آرمان باشم ولی آرمانی نباشم چون این منِ سراپا ادعا را همین وجود آرمانی زاییده است...