شبنمی را دیدم وقت وداع
میچکید از رخ یار
اشکم از شبنم گل میپرسد:
«راز بوسیدن سیمای شقایق ها چیست؟»
میگوید:
«زندگی بی شبنم عشق، چون برگ گلی میخشکد
عشق مانند شمع در ظلمت
رهگشا میشود مسافر را
سرّ این است»
ناگهان
شبنم آهی سر داد
مرثیه ای خواند و گریست:
« قاصدک را دیده ای هنگام مرگ؟
میکند رقص جنون همراه باد
می سراید نغمه ها
میفشارد دست های سرد را
میدمد عطر حیات بر دخمه های تیرگی
قاصدک را دیده ای وقت اجل با شعر های عاشقانه
میدود این سو و آن سو؟
میتراود نور در شب های تار
میبرد میل و تمنای دلی را نزد یار
قاصدک را دیده ای جانا؟
مرگ عاشق مثل اوست
مجنون با مرگ
سیراب کند سُنبل عشق را در خون
بزند با دف عشق، رقص جنون
بشود همسفر باد صبا
بسراید غزلی
بنوازد با خون
یک دفعه بانگ زند:
«مرگ عاشق
نوشیدن جرعه ای خورشیدِ سرخ
و طلوع بر کرانهٔ دل هاست»
.
.
.
در دمی
شبنم از گل دل کند
چکید
تا نبیند که گلش یک روزی،
میمیرد
مرا تکرار این شوریدگی آموخت او
مثل او صبح دمان
اشک هایم را بسْپارم به باد
تا برود
بوسه زند بر رخ یار
تا مبادا که آن لالۀ سرخ
بی شبنم اشک، خشک و بیروح شود
من، پی در پی
چون ردیف در اشعار
میکنم دوست داشتنت را تکرار...
+نوشته هام رو دوست ندارم...؛ هیچ کدومشون رو!
«باید از این بهتر در میومد. انگار یچیزی کم داره...»؛ این چیزیه که وقتی به انتهای یه متن میرسم با خودم میگم ولی نمیتونم نوشتهم رو تغییر بدم چون ذهنم رو میبینم که به یک دفتر کاملا سفید تبدبل شده؛ خالیِ خالی. با اینحال "شبنم عشق" رو همونجوری که هست پذیرفتم. سعی نکردم تغییرش بدم. با همهی کم و کاستی هاش دوستش دارم.
ساعت 2 شب بود. تب داشتم. نفسم سخت بالا میومد. سرفه نمیذاشت بخوابم. با درد نوشتمش. میگن عشق، یه همنشینی دیرینه با درد و رنج داره و کسی که درد عشق نکشیده، نمیتونه دلبستگی رو اون طور که لایقشه توصیف کنه ولی درد جسم، شاید بتونه کمی این توصیف رو قشنگ تر و به واقعیت نزدیک تر کنه :)