سر انگشتانم، فرش ابریشمی صورتش را به آرامی نوازش می‌کنند. در دنیای تماما سیاه پس زمینه‌ی نگاهم، تیله های شکلاتی رنگی می‌درخشند. به گونه هایش که می‌رسم، می‌دانم با تمام وجود نفسش را حبس کرده تا اشک ها، راز های مگویش را لو ندهند؛ تا حالا که نمیتوانم ببینمش، سهم گوش هایم فقط خنده هایش باشند نه هق هق های مادرانه اش. آن گونه هایی که میگفتم "خود خدا گلبهی رنگ‌شان کرده" هنوز همانطورند؟ یا اینکه رنگ پریده و پژمرده شدند؟ من خطوط چهره اش را، هرروز به حافظه انگشتانم می‌سپارم و می‌ترسم از روزی که دیگر آن چشم ها را به خاطر نیاورم.
سخت است کنار آمدن با اینکه هیچ نسخه‌ی بریلی از اشعار منزوی و فاضل نیست با این حال دلتنگیِ مولانا را چاووشی کم می‌کند ولی گل ها، مهتاب، شکوفه های هلو و درخت انار باغچه‌ی مادربزرگ...ندیدن اینها را کدام طبیب درمان می‌کند؟
اگر در یک عصر پاییزی، اندوه ندیدن درختان عریان و آسمان گریان در وجودم دوید و چشم هایم از دنیای مشکی به خود پیچید، در کنجی که بوی خاک در ذهنم هنگامه ‌کند می‌نشنیم و در گوش رگ های پرخونِ پاییز می‌گویم:
اگر چه سیاه است اما بدتر نخواهد ‌شد؛ پس با یاقوت کبود رنگش می‌کنم ؛ درخت عقیق می‌کارم؛ شاخه هایش را آویز زیتون می‌زنم. من خیال گل را‌، برگ را، شبنم را، در پس دلتنگی‌ام زنده نگاه می‌دارم....

 

+این چالش رو یاسمن گلی عزیز شروع کرده منم تصمیم گرفتم با دعوت ایشون شرکت کنم و متن کوتاهی درباره‌ی احساس احتمالیم اگر روزی نابینا شدم بنویسم (: هرچند منِ بینا نمیتونم کاملا احساس شخصی رو که نابیناست درک کنم پس این نوشته شاید نیم درصد هم به احساس واقعیم در اون زمان شباهت نداشته باشه