کلمه کم است و زبان قاصر. ناچار چشم بسته ام و در خانهی دل نشسته ام.
دل پرسید: « بگویم؟»
گفتم: «سخت است... ولی سخن عشق نه آن است که آید به زبان. دلا! تو بگو»
زمزمه کرد:« بسم رب الحسین (ع)...
کاروان میگذرد و یک حادثه در راه است به قدر چکیدنِ اشک از قلمِ تاریخِ جهان و یک لحظهی پرنور که زمان را به بندِ اسارتِ ابدیت میکشاند و سوگند میخورد به نشکافتن و فنای فیالله را اعتبار میبخشد در وقتِ اذان؛ اذانِ گل سرخِ خشکیدهی لب های کودکی که در گلویِ خونینش از نو میشکفد. عرقِ زمان بر تنِ ریگ های تفتیدهی بیابان مبهوت مانده و حسین هنوز چون نگینِ یاقوتی بر بامِ تاریخ، ایستاده مینگرد کربلاهایی را که پشت هر ارادهی مردم بیدار است. شرحِ سر باختنِ حسین، نه یک اتفاق به قدمتِ سال شصت و یک تا کنون، بلکه هنگامه ای در رود روندهی حیاتِ انسان است که چون دمِ مسیحایی به هر سبزه و زمینِ مردهی دور افتاده از خدا میوزد؛ همانطور که سید اهل قلم گفته است:« دل نمیتپد بلکه حسین حسین میکند».
هر محرم و هر اربعین، یک تویِ درمانده به دنبال کاروانی میدود که مقصدش کربلاست؛ نمیرسد، جا میماند و انگار کسی این سازِ پرغصه را بر کوکِ تکرار مینوازد؛ امسال، سال قبل و سال قبل ترش... یک قلبِ بیچاره با هر یا ابالفضل آواره تر میشود و یک کبوترِخیال تا بینالحرمین پرواز میکند، در صفای حسینی صفایِ دل میبرد و زنگارِ آن میزداید.
دلِ تو باور دارد به " لقد خلقنا الانسان فی کبد "ی که اشک بر حسین علاجش است. به گشایشِ گره های کور زندگی با وساطتت حسین هم. این دل امانت است دست تو. نکند هر که از راه رسید، کلید به قفلِ درش اندازی و با تعارفِ بفرمایید، برکهی زلال دل را گل آلود کنی! هر از چندگاهی هم که غمی خاکستری، آینهی دلت را کدر کرد و گرد غربت بر طاقچه اش نشاند، یک قطره اشک میزداید هراندوهی که با چنگال های زبر گلویت را بیرحمانه میخراشد...».
دل از حرف های ناگفته تنگ بود. او گفت و گوشم شِنُفت. شروع کرد به روضه خوانی؛ از پیکر های تارتار تا خورشیدِ نیزهسوار. از دیدهی من، سرشکِ حلقه زده میافتاد، از دیدهی دل، خونِ لعل میجوشید. کمی که گذشت دیدم من، آرام نشسته ام و لیوان آب به دست "سلام بر حسین" میگویم و دل، در کنج وجود، از آتش غم میسوزد. لبخند زدم. دلِ سوخته در یک دست و اشکِ دیده در دست دگر، زانو زده به پیشگاه قمر، میگویم:
«آقا! میخری؟
ستونِ بی دست زندگی
همدمِ روضه های کودکی
تحفه ام را میخری؟»
دیدم آب، شرمنده از رخِ مهتاب، آب شده؛ بر دلِ سوخته ام ریخته و درمان شده...
از خواب پریدم.
یادم آمد آقا در خوابم گفت: « دلت را خریده ایم که عاشق شده ای :) »
حق با آقاست. این عشق هم درد است؛ هم درمان. به قولی "دردم از یار است و درمان نیز هم، دل فدایِ او شد و جان نیز هم".
چه درد شیرینی! أحلی مِن العسل. خدا قسمت کند به هر آنکه مبتلایش نیست...
+ من کوچکتر از آنم که بخوام دنیای بزرگی به نام حسین (ع) رو در کلمات توصیف کنم. چیزی که نوشتم، شرح حالی از اندراحوالات محرم 1445 هست؛ با علم به اینکه دلنوشته ها درمجازی چوبِ ریاکاری نمیخورند. "دردم از یار است و درمان نیز هم" پیشکشِ ناچیزِ من باشد خدمت آقایی بزرگ :)