گاهی خود را گمشده در مهای از آشفتگی می پندارم. گاهی نیز خویش را در تمثالی از عروس آب میبینم که بر پوسته زلال آن بی واهمه قدم میگذارم اما ناگهان آب به عروس خود خیانت میکند و در هم میشکافد. من در سکونت نژند اعماق آب مرگ خویش را به نظاره مینشینم و خونی که از رگ هایم جاری میشود، فریاد کمک خواهی سر میدهد:
«آیا کسی هست که این شقایق پرپر شده را یاری کند؟»
سیمای آب گلگون میشود؛ شاید از سرخی خونم، شاید از خجالت گناهش. پادشه مهر که میرسد، در نبردی، چنان سخت میتابد که آب را به مجازات معصیت، به بخاری بیرنگ و نگار پدید میآورد. سپس تن بیجانم را به ساحل میکشد و برایش مرثیه میخواند. قطره نوری ار آفتاب دلارام چشمانش بر غنچه های لبم میچکد. غنچه که نور را در حال گذر از مدخل زخم هایش دیده، از نو میشکفد و عروس آب در آغوش گرم پادشه مهر، جانی دوباره مییابد.
پ.ن:
در کتاب دنیای سوفی (به نقل مضمون) نوشته شده:
"مردم همیشه نیاز داشتند که برای پدیده های طبیعی دلایلی پیدا کنند. زمانی که چیزی به عنوان علم وجود نداشت، مردم از تخیل خود برای توجیه وقایع استفاده میکردند و به این صورت اساطیر و الهه های مختلفی مثل آتنا، فریر، بالدر، خدای آپولو و... پدید آمدند. برای مثال دیدگاه اساطیری در توجیه باران میگوید که وقتی ثور، خدای حاصلخیزی، گرز خود را در آسمان حرکت میدهد، رعد و برق میآید و به دنبالش باران میبارد."
وقتی دفترم رو باز کردم و متن بالا رو که قبلا در شرایط آشفتگی نوشته بودم خوندم، به این فکر کردم که اگه کودکی، پرسه زنان در دنیای خیال بودم و تصوری از علم نداشتم، احتمالا همین داستان عروس آب و پادشه مهر رو در توجیه پدیده تبخیر آب باور میکردم (: