چه اهمیت دارد اگر چشم های من در نور میسوزند و قلبم بر لبهی تردید، هراس به وجودم میدواند؟ چه اهمیت دارد اگر نبض زمستان، غمی در رگم منجمد کرده و اشک ها در مارپیچِ کلافِ اندوهم تنیده؟ چه اهمیت دارد اگر خشت ارگ بمَم، متلاشی شده و از کاشیِ نقشِ جهانم، رنگ پریده؟ آخرش میدانم که من، سپیدهی صبح امید، این پنجره را باز میکنم؛ بازِ باز! به سمت آن بیکرانِ آبی رنگ. نسیمی را که پاورچین پاورچین گونه هایم را مینوازد، میبوسم و دعوت گنجشک به بزم پرندگان را میپذیرم. در باغچه، نرگسی نو میکارم و از فراز برج اسد خوشه های ستاره میچینم. اکنون، منْ مسیحا، مصلوب به امّیدم؛ شکوفهی واژگونِ گلِ قلبِ خونین، آویزان بر درخت امّیدم؛ من بر درد این جهان تا ابد، وارونه میخندم :)
اینکه الان صدای زمین خوردن قطره های بارون شنیده میشه و بوی تازگی و سوز خفیفش هم از پنجره به داخل میپیچه، حس قشنگی داره که در شهر گرمسیری ما خیلی کم تکرار میشه (:
دیروز فهمیدم گل قاشقی گوشه خونه، علاوه بر گلای سفید چند تا گل قرمز جدید هم کنار برگای تخم مرغیش شکوفه زده ^^
با خودم میگم ای کاش الان میتونستم بدون چتر برم بیرون و وارد همون کتابفروشی بشم. مثل دفعه قبل از آقای فروشنده بپرسم:« ببخشید هملت دارید؟» و اونم دوباره پرت بشه به پنجاه سال قبل و خاطرهی اون لحظهی جلوی سینما رو طوری تعریف کنه انگار که دوباره داره اون لحظه رو زندگی میکنه؛ وقتی که برای اولین بار فیلم هملت روسی رو دیده بوده و یکی از دیالوگاش رو خیلی دوست داشته... اون موقع به فاطمه گفتم : «این آقای فروشنده خیلی "پدربزرگ مَتِریال" بود! از اونایی که دلت میخواد فقط یه گوشه بشینی و به داستانا و حرفاش راجع به کتابا گوش بدی :) ».
تاثیر بعضی شعر ها، هرچقدر هم که از خوندن شون گذشته باشه، مثل نوشدارو، مکیده شده داخل رگ هات و بیرون نمیاد :) مثلا این تیکه از شعر سیاوش کسرایی:
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
عمو همیشه میگفت اگه میخواید کار کنید، باعلاقه کار کنید و جوری انجامش بدید که انگار از همهی وجودتون براش مایه میذارید؛ درست مثل آرش که همهی وجودش رو در تیر رها کرد و حتی پیکرش هم پیدا نشد:
شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
معانی که پشت داستان آرش وجود داره خیلی زیباست :) ! اگه دوست داشتین کامل این شعر رو هم بخونین...
به تازگی گریه های امپراتور فاضل رو شروع کردم به خوندن و به این فکر میکنم اگه ازم میپرسیدن چه هدیه ای رو بیشتر از بقیه دوست داری؟ حتما جواب میدادم: کتاب شعر! هرچند که تا الان فقط خودم برای خودم کتاب شعر هدیه گرفتم D:
نتوانست فراموش کند مستی را / هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب / ماه را میتوان از حافظهی آب گرفت ؟! (: